حدیث روز: حبل الورید

حدیث روز: حبل الورید

که ترجمه‌ای است از بخش‌ای از آیه زیر(*):
«و لَقَدْ خَلَقَ مُحَرِّک البَحْث ÙˆÙŽ یَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ ÙˆÙŽ جوجل أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ» – سوره Ú¯

(*): برداشت از آیه ۱۶ سوره ق. لطفا خیلی جدی نگیرید! این آیه از قرآن نیست. بدیهی است که من قصد توهین به هیچ مذهب‌ای را ندارم. در ضمن هیچ گارانتی‌ی الهی‌ای هم وجود ندارد که توجه‌کردن به محتوای این آیه/حدیث باعث خوش‌بختی‌ی شما در این دنیا و به طور خاص آن دنیا بشود.

آموزش تکامل: جمع‌بندی

آموزش تکامل: جمع‌بندی

ممنون از پاسخ همه! هم مفید بود و هم خوش‌حال‌کننده که این چنین بحث‌هایی می‌تواند در وبلاگ رخ دهد.
سعی کردم نظرات پست قبلی درباره‌ی آموزش تکامل را جمع‌آوری کنم. در این گونه خلاصه‌سازی‌ها اطلاعات زیادی از دست می‌رود. برای همین توصیه می‌کنم کامنت‌ها را بخوانید که بعضی‌های‌شان خیلی جالب‌اند. در ضمن به بعضی از کامنت‌ها پاسخ‌ای دادم.

برخورد اول: دینی (راهنمایی یا دبیرستان؟). وراثت در راهنمایی بود بدون اشاره به تکامل. توصیف به‌تر از بحث‌ها با هم‌کلاسی‌ی تجربی‌ی دبیرستان. برخورد بیش‌تر در دوراه کارشناسی ارشد
برخورد اول: دینی. بعدتر در دانش‌گاه و به واسطه‌ی هوش ماشینی
برخورد اول: اول راهنمایی و از طریق «نامه‌های پدری به دخترش» از جواهر لعل نهرو.
برخورد اول: روایت صحیح از پدر در راهنمایی. رسمی: کتاب دینی
برخورد اول: راهنمایی و برداشت نادقیق (میمون جد انسان است). زیست‌شناسی پیش‌دانش‌گاهی: توصیف دقیق به جز تکامل انسان
برخورد اول: راهنمایی و از طریق کتاب‌های بزرگ‌تران
برخورد اول: پیش از دبستان بدون مبنای ژنتیکی. و هم‌چنین شنیدن روایت دینی. بحث‌ها در دوران اوایل دبستان با بزرگ‌ترها.
برخورد اول: برادر و در زمان راهنمایی. ژنتیک در زیست‌شناسی بود ولی بدون تکامل.
برخورد اول: راهنمایی و از طریق کتاب‌ها/برنامه‌های دینی. اشاره به حلقه‌ی گم‌شده.
[خارج وبلاگ]
برخورد اول: معلم دینی و فحش و بد و بیراه (نقل قول: «شاید جد و آباد خود آقای داروین میمون بودن، ولی دلیلی نداره اینو به بقیه نسبت بده!»). ژنتیک جداگانه.
مادر کس‌ای معلم زیست‌شناسی دبیرستان بود. نظریه‌ی داروین توی کتاب‌های‌شان بود.

آن‌چه به نظر می‌آید این است که برای گروه قابل توجه‌ای، برخوردهای اول در راهنمایی بوده است. بعضی وقت‌ها روایت صحیح بوده که معمولا توسط یک بزرگ‌سال یا کتاب بزرگ‌سالان القا می‌شده. برای بقیه هم برخورد اول از طریق کتاب/معلم‌های دینی بوده است. اما مطمئن نیستم در دوران راهنمایی رخ داده یا دبیرستان.

Love, meaning, and motivation

Love, meaning, and motivation

“The problem, often not discovered until late in life, is that when you look for things like love, meaning, motivation, it implies they are sitting behind a tree or under a rock. The most successful people recognize, that in life they create their own love, they manufacture their own meaning, they generate their own motivation.
For me, I am driven by two main philosophies, know more today about the world than I knew yesterday. And along the way, lessen the suffering of others. You’d be surprised how far that gets you.” - Neil deGrasse Tyson on Reddit AMA

آموزش تکامل

آموزش تکامل

مطمئن‌ام درباره‌ی تکامل/فرگشت/evolution به اندازه‌ی کافی اطلاعات دارید یا دست‌کم چیزهایی شنیده‌اید. می‌خواستم بدانم اولین آموخته‌های‌تان کِی و کجا بود و منبع‌اش چه بود؟ و آیا به خاطر دارید که توضیح‌ای که درباره‌ی تکامل گفته شد دقیقا چه بود؟ لطفا در کامنت‌ها بنویسید.

تا جایی Ú©Ù‡ به خاطر دارم اولین باری Ú©Ù‡ به طور رسمی Ùˆ مکتوب درباره‌ی تکامل صحبت شد در کتاب تعلیمات دینی دبیرستان (Ùˆ با احتمال کم‌تر راهنمایی) بود. اگر اشتباه نکنم، کتاب نظر مثبت Ùˆ البته دقیق‌ای هم نسبت به تکامل نداشت. حدس می‌زنم منشاء وحشت از داروین Ùˆ منشاء گونه‌های‌اش به تقابل ماجرای خلقت انسان طبق روایات دینی Ùˆ قائل‌بودن به تکامل انسان از پیشینیان‌اش بازگردد – وگرنه گاو Ùˆ علف هر چقدر دل‌شان می‌خواهد تکامل یابند. البته روش‌های مختلفی برای ماست‌مالی‌ی این قضیه وجود دارد Ú©Ù‡ نیاز به خبرگی‌ی قابل توجه‌ای از جانب معلم دارد Ùˆ دانش‌آموز بازیگوش ممکن است نتواند پیچیدگی‌ی قضیه را خوب درک کند.
و برای این‌که مشخص شود راجع به کدام دوره صحبت می‌کنم، بگویم که این ماجرا برمی‌گردد به نیمه‌های دهه‌ی هفتاد.
جالب‌تر هم آن است که با این‌که در دوران راهنمایی و سال اول دبیرستان زیست‌شناسی داشتیم و درباره‌ی ژنتیک هم چیزهایی می‌خواندیم (آزمایش‌های مندل)، اما به خاطر ندارم که صحبت‌ای از تکامل شده باشد. این موضوع البته خیلی عجیب نیست: سازگاری‌ی انتخاب طبیعی و تکامل تدریجی با ژنتیک مندلی (هر دو محصول قرن نوزدهم) تازه در قرن بیستم نشان داده شد، و در نتیجه می‌توان چیزهایی از ژنتیک گفت بدون این‌که اشاره به تکامل کرد. پس اگر خاطره‌ام درست باشد، تفسیرم این است که نویسندگان کتاب‌های زیست‌شناسی و هم‌چنین معلم‌های‌مان تصمیم گرفته بودند که بچه‌ها خوب است درباره‌ی ژنتیک بدانند اما ناسازگاری‌های نظریه تکامل با باورهای دینی‌مان آن‌قدرها هست که نشود به این راحتی ماست‌مالی‌اش کرد.

 شما چطور؟ به یاد دارید که آیا در تحصیلات رسمی‌تان درباره‌ی تکامل صحبت‌ای شده باشد؟ بنویسید! [اضافه‌شده: لطفا بگویید که ماجرای مواجهه‌تان حدودا به چه زمانی برمی‌گردد. کتاب‌ها در طول زمان عوض می‌شوند و خواننده‌های این‌جا هم طیف گسترده‌ی سنی‌ای هستند.]

 تکمیلی:

  • در جست‌وجوی کوتاه‌ای به این نوشته رسیدم Ú©Ù‡ درباره‌ی تاریخ مواجهه‌ی ادیان (به طور خاص اسلام) با تکامل است.
  • یدالله سحابی کتاب‌ای دارد به نام خلقت انسان. آن‌چه از نوشته‌ی فوق فهمیدم این است Ú©Ù‡ بر اساس دو آیه (Û´Ûµ سوره نور Ùˆ Û´ سوره‌ جاثیه) به این نتیجه رسیده است Ú©Ù‡ قرآن با تکامل سازگار است. این دو آیه Ú†Ù‡ می‌گویند؟
    اولی می‌گوید که خداوند همه‌ی موجودات را از آب آفرید و بعضی‌های‌شان می‌خزند و بعضی‌ها هم روی دو پا و یا چهار پا راه می‌روند. و خداوند هر چه عشق‌اش بکشد خلق می‌کند.
    دومی هم می‌گوید که در خلقت شما و دیگر جانوران نشانه‌هایی است برای مومنان.
    همین؟!
  • متن انگلیسی‌ی مهم‌ترین کتاب داروین، یعنی The Origin of SpeciesØŒ را راحت می‌توان روی اینترنت پیدا کرد. مثلا ویرایش اول‌اش را در این‌جا پیدا می‌کنید Ùˆ ویرایش اول Ùˆ شش‌اش را هم در این‌جا. هم‌چنین نسخه‌ی اسکن شده‌ی همه‌ی ویرایش‌ها نیز در این وب‌سایت هست. نمی‌دانم Ú†Ù‡ ترجمه‌هایی از کتاب به فارسی هست جز ترجمه‌ای از نورالدین فرهیخته Ú©Ù‡ فایل PDFاش را لینک می‌دهم. آیا این کتاب در بازار یافت می‌شود؟ نظری درباره‌ی خوبی‌ی ترجمه ندارم.
آذربایجان، آسوده بخواب که تقدیر همگان در این شب مقدر خواهد شد (*)

آذربایجان، آسوده بخواب که تقدیر همگان در این شب مقدر خواهد شد (*)

زلزله می‌آید. آدم‌هایی از دست می‌روند. هم‌وطن‌‌اند. یخ می‌کنی. کاری از دست‌ات بر نمی‌آید. دل‌ات می‌گیرد. بر نمی‌آید؟ شاید نمی‌بایست این‌گونه باشد. می‌توانست این‌گونه نباشد اگر … . اگرها در گوش‌ات می‌پیچند.
بعضی‌ها در فیس‌بوک صفحه راه می‌اندازند برای کمک به ایشان. تاکنون ۱۸۰ نفر مرده‌اند. در آن صفحه آدم‌ها بحث می‌کنند که چه باید کرد. پول بفرستیم؟ نفرستیم؟ دولت پول‌ها را می‌خورد؟ چند ماه بعد از زلزله‌ی بم چادرهای امدادی‌ی امریکایی در بازار بود. دلیل نمی‌شود. ۱۳۵۰ نفر زخمی شده‌اند. اصلا چه می‌توان کرد؟ چه نیاز دارند؟ آب و دارو و پزشک و چادر؟ این‌ها جزو زیربنای کشور نیستند؟ نباید باشند؟ این‌جا آب دارد از آسمان می‌باید شر و شر. اما آب را که نمی‌شود تله‌پورت کرد. آیا اصلا من می‌توانم به ایشان کمک‌ای کنم که فایده‌ای داشته باشد؟ آمدیم و پول هم جمع کردیم. اصلا صد هزار نفر، هر کس آمد و ده دلار نه، صد دلار کنار گذاشت و فرستاد و رسید به دست خود خود مردم. سرِ سر می‌شود ۱۰ میلیون دلار. این پول به درد که می‌خورد؟ تشنه نبودند؟ گشنه نبودند؟ زخمی نبودند؟ خانه‌های‌شان را دوباره می‌سازیم؟ با ۱۰ میلیون دلار چه چیزی را می‌توان بازسازی کرد؟ یک روستا را؟ پنج روستا را؟ این پول‌های خرد کجا و میلیاردها دلار نفت کجا؟ میلیاردها دلاری که می‌توانست درهای دنیا را به روی ایران باز کند و چرخ‌های اقتصادش را تکان‌ای دهد و پول‌ها جاری کند و مردم‌اش در خانه‌هایی بزیند که با زلزله‌ای ۶.۲ ریشتری چون برگ پریشان نشود. زلزله می‌آید و هم‌وطن‌های‌ام می‌میرند و من هیچ نمی‌توانم بکنم جز ابراز هم‌دردی. تسلیت مرا بپذیرید.

تکمیلی:
(*): طبق نظر هیات دولت.
آدرس مراکز خون‌گیری در ماه رمضان ۱۳۹۱.
– صفحه‌های فیس‌بوکی Ú©Ù…Ú© به زلزله‌زدگان: (Û±)ØŒ (Û²)
بهمن‌آقا توضیحاتی درباره‌ی چگونه‌ی کمک‌رسانی دارد. خلاصه بگویم: اگر در ایران‌ هستید، خون بدهید و اگر تخصص پزشکی ندارید، به منطقه نروید. بهمن آدرس paypalاش را هم نوشته و گفته می‌تواند پول را به ایرانی‌ها برساند. من به بهمن اطمینان دارم. اما فقط دقت کنید که اگر از کشورهایی مثل امریکا و کانادا و … به پی‌پال واریز می‌کنید، نامی از ایران نبرید. ایران تحریم است.

مخاطب عام و خاص

مخاطب عام و خاص

اگر پرسیدند مخاطب عام دارد یا خاص تکلیف چیست؟
اگر بگویم خاص است، هر کس از ظن خود می‌شود یار من. و نه این‌که این‌گونه باشد. هر کس‌ای نیست. خاص، خاص است. یک نفر در این هفت میلیارد نفر. گیریم دو نفر. یا اصلا پنج نفر. اصلا قصدمان این نیست اما، ولی دیده‌ایم دیگر، تجربه کرده‌ایم، آدم‌ها وقت‌های بی‌ربط خود را در آینه می‌بینند و می‌گویند «ها!‌ این فلان فلان شده در ضدخاطرات به من چنین گفت و چنان؛ حالی‌اش می‌کنم». حالا خر بیار و باقالی بار کن. خیر خانم جان، این نوشته‌های بنده مخاطب خاص ندارد!
اگر بگویم مخاطب عام است که می‌گویند فلانی از زمین و زمان، خلق و ناخلق شاکی‌ست و عینک بدبینی زده و نوسالژی خفه‌اش کرده. این هم درست نیست آقا جان، حقیقت ندارد حضرت عباسی، اصلا دروغ است، بهتان است!
اصلا ما کلا مخاطب خاص و عام نداریم. خلاص!(*)

(*): مگر این‌که خلاف‌اش ثابت شود.

در جست‌وجو و فرار از دوستی‌های از دست‌رفته

در جست‌وجو و فرار از دوستی‌های از دست‌رفته

یه سنی که ازش بگذره، میشه عینهو قبرستون. پر میشه از خاطره‌ها و حر‌فا و عشقایی که زیر خروارها بیت و بایت دفن شدن و آروم آروم دارن میپوسن. روش رو که نگا کنی اما تر و تمیزه. عکس شکوفه‌ای اینجاس و میوه‌ کاجی اون‌جا و لیست قطعات هم منظم و قشنگ اون کنار تا زمستونای دوردست این قرن ردیف شدن.

اما امروز صبح Ú©Ù‡ رفتی سراغ یکی از قبرای قدیمی، تا دستت رو گذاشتی روی سنگ مرمرینِ تر Ùˆ تمیز Ùˆ شروع کردی به فاتحه‌خوندن، هوا گرفت Ùˆ صدای خفه هیس‌هیسی بلند شد Ùˆ تا خواستی دور Ùˆ برت رو نگا Ú©Ù†ÛŒ تا منبع صدا رو پیدا Ú©Ù†ÛŒ یهو بخار سبز Ùˆ متعفنی پیچ Ùˆ تاب‌خوران از شیارای خاطرات قدیم زد بیرون Ùˆ محکم دور Ù…Ú† دستت پیچید Ùˆ تو رو با خشونت کشوند به فضای وهم‌انگیز Ùˆ تب‌آلود اون سالای تاریک Ùˆ رقت برانگیز. بخار سبز Ú©Ù‡ به تدریج به Ø´Ú©Ù„ Ùˆ شمایل صاب قبر در می‌اومد یقه‌ت رو گرفت Ùˆ تکون‌تکونت داد Ùˆ شروع کرد به فحاشی. تو اولش Ú©Ù…ÛŒ تقلا کردی Ùˆ سعی کردی خودت رو از شرش خلاص Ú©Ù†ÛŒ اما خیلی زود دو-زاریت افتاد Ú©Ù‡ مقاومت بیهوده‌س – همونطور Ú©Ù‡ قبلنا بیهوده بوده. مجبور شدی به گه‌خوردن از صاحب همیشه طلبکار قبر Ùˆ زیر لب به بخت خودت لعنت فرستادی Ú©Ù‡ چطور شد اصلا چنین خاطراتی توی قبرستونت داری Ùˆ از خودت پرسیدی Ú©Ù‡ ما Ú†Ù‡ غلطی میکردیم اون روزا Ú©Ù‡ اصلا سعادت آشنایی با این مرحوم رو پیدا کردیم؟

بخار سبز از حفره‌های پوستت نفوذ کرد و تا عمق وجودت خزید و داشت چون اسید میخوردش و تو از درد گذشته‌های از دست‌رفته و زخم‌زبون‌های بر عمق روانت فرو رفته پیچ و تاب میخوردی و دیگه زمانی باقی نمونده بود تا تو هم بشی جنازه‌ای که باید توی همین قبرستون دفنت می‌کردن که یهو یادت افتاد چطور بار اول از شر صاب قبر و نیشای سوزانش رها شدی. راه رهایی از اون خاطرات چیزی نبود جز شمشیر ضدخاطرات. شمشیر رو در یک آن برکشیدی، خاطره‌ متجسم‌شده رو دو پاره و چار پاره و دویست و پنجاه و شش پاره کردی، ترکیبش رو به هم زده، به صورت پستی در ضدخاطرات منتشرش کردی. بعد دمت رو گذاشتی روی کولت و دو پا داشتی، دو پای دیگم قرض گرفتی و زدی به چاک و به هیاهوی روزمره برگشتی و حتی به پشت سرتم نگا نکردی که قبری تازه به تاریخ سوم آگوست ۲۰۱۲ کنده شده.

زوروی فرهنگی

زوروی فرهنگی

یکی از تیپ‌های شخصیتی‌ی ناخوش‌آیند،‌ تیپ آدم‌های همه‌چیزدانی است که درباره‌ی هر چیزی نظر دارند، بقیه را دایم نقد می‌کنند و آن‌ها را آدم‌هایی نادان، احمق، کم‌شعور و کم‌هوش‌ می‌شمارند. اسم این‌ها را بگذاریم منتقدان غرغرو.

از طرف دیگر یکی از تیپ‌های شخصیتی‌ی محبوب، تیپ آدم‌هایی است که به تیپ پیشین حمله کرده، آن‌ها را به سختی نقد کرده و ایشان را منتقدانی بی‌فایده و خاصیت می‌دانند که به‌تر است بروند و کاری مفیدتر بکنند. اسم این‌ها را بگذاریم زوروی فرهنگی!

و بعد تیپ شخصیتی‌ی ناخوش‌آیند دیگری وجود دارد که زوروهای فرهنگی را نقد کرده، آن‌ها را منتقدان غرغروی بی‌سوادی می‌دانند که در خانه‌شان آینه ندارند. اسم این‌ها را می‌گذاریم متامنتقدان غرغرو. ad infinitum … !

ما هیگز داریم!

ما هیگز داریم!

چهارم جولای روز مهمی است. امروز اعلام شد که شواهد وجود ذره‌ی هیگز (Higgs) آن‌قدر هست که بتوان گفت که «هیگز کشف شد».
هیگز ذره‌ی مهم‌ای‌ست: هیگز ذره‌ای در مدل استاندارد ذرات بنیادین است که وجودش باعث جرم‌داربودن ذرات بنیادین دیگر (و در نتیجه شما دوست عزیز!) است. وجود هیگز سال‌های سال است که پیش‌بینی می‌شد -و در واقع ذره‌ی گم‌شده‌ی مدل استاندارد بود- ولی تا همین اواخر هیچ‌گونه شاهد تجربی‌ای برای وجودش نبود. اما به راه‌افتادن شتاب‌گر LHC (پیش‌تر در ضدخاطرات) همه چیز را عوض کرد (سپتامبر ۲۰۰۸ آغاز به کار کرد، اما زودی خراب شد، دوباره در اواخر ۲۰۰۹ شروع به کار کرد). از چند وقت پیش شواهدی برای وجود هیگز مشاهده شده است، اما آن‌قدر کافی نبوده است که فیزیک‌دان‌ها را راضی کند. اما امروز، چهار جولای، ۱۴ شعبان، یک روز مانده به سال‌روز میلاد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف)، در مرکز CERN -آن‌جایی که شتاب‌دهنده‌ LHC قرار دارد- اعلام کردند که با قطعیت بالا ذره‌ی هیگزی وجود دارد (ممکن است بیش از یک نوع از این ذره وجود داشته باشد).
امروز برای فیزیک و علم بشری روز بسیار مهم‌ای است و در کتاب‌های تاریخ علم نوشته خواهد شد.

توضیح بیش‌تر:
من فیزیک‌دان نیستم (ولکن فیزیک‌دان‌ها را دوست دارم). برای اطلاعات بیش‌تر درباره‌ی هیگز و این کشف، البته که می‌توانید به ویکی‌پدیا مراجعه کنید (Higgs Boson). علاوه بر آن، این نوشته‌ها هم خوب هستند:

و البته مطمئن‌ام که از بین وبلاگ‌نویسان ایرانی متخصصانی هستند که می‌توانند به خوبی درباره‌ی هیگز و این کشف توضیح دهند. مثلا فکر کنم مصطفی کارش یک زمانی خیلی مربوط بود. چرا نمی‌نویسد؟

جامانده

جامانده

کجاس پس؟ این همه وایسادم این‌جا. همین جا بود دیگه؟ گفت همین گوشه‌ی خیابون وایسم سر ظهر تا بیاد دنبال‌م. اشتباه Ú©Ù‡ نمی‌کنم؟ نه! گفت سر ظهر،‌سر پارک دانش‌جو. گفت دیر نکنم‌ها. من هم Ú©Ù‡ دیر نکردم. الان ظهره دیگه. پس چرا مامان نیومد دنبال‌ام؟ نکنه نیاد. کار بدی Ú©Ù‡ نکردم تازگی. اتاق‌م رو هم تمیز کردم،‌ مشق‌هام رو هم Ú©Ù‡ … شاید مشق‌ها باشه. شاید به خاطر نمره‌ی دیکته‌ام دل‌اش نمی‌خواد منو دیگه ببینه. همیشه می‌گفت از آبجی یاد بگیر، اون نمره‌هاش همیشه خوبه. اما من هم درسام خیلی بد نیست. حالا این بار نه، اما دیکته‌ی قبل‌تری نمره‌ام بیست شده بود. علوم‌ام هم همیشه خوبه. نه، مامان به این خاطرا ول‌ام نمی‌کنه. به خاطر نمره‌ی دیکته نبوده. مامان این‌طوری بدجنس‌بازی در نمی‌آره. پس کجاست مامان؟ نکنه چیزی به سرش اومده باشه؟ نکنه تو خیابون ماشین زده باشه به‌ش. مامان! مامان!

[سه‌شنبه ۱۹ ژوئن. تمرین مونولوگ در سر کلاس. موضوع: «بچه‌ای که جا مانده است.»
دو نفر از هم‌کلاسی‌ها (امیر و نرگس) گفتند که باور پذیر نیست چون مثلا بچه‌ای که در این سن و سال است این‌جوری فکر نمی‌کند و پخته‌تر است. یکی هم (وحید) گفت که عیب من این است که همه‌ی مونولوگ‌های‌ام لحن خودم را دارند. به قول یکی دیگر، همه‌شان niceاند. آقای معروفی هم گفت که باید سعی کنم شخصیت‌های غیر از خودم ایجاد کنم.
به نظر خودم نسبت به مونولوگ پیشین به‌تر بود چون دست‌کم مونولوگ است!]

توضیح ضروری درباره‌ی ضدخاطرات

توضیح ضروری درباره‌ی ضدخاطرات

شاید تاکید دوباره‌اش مفید باشد: ضدخاطرات خاطرات‌ام نیستند. از آن‌ها تاثیر گرفته‌اند، اما زمان و مکان و ترتیب و ترکیب‌اش عوض شده است. ضدخاطرات را به طور خاص در دسته‌ی خودشان قرار می‌دهم و البته بیش‌تر نوشته‌های وبلاگ ضدخاطرات، ضدخاطره‌اند. بعضی‌ها هم البته خاطره‌اند، اما کم‌ترند. خاطرات را این‌جا گذاشته‌ام. خب، این از این. صلوات!
از آن بالاتر، داستان‌ها به طور خاص کلا داستان‌اند! مثل خیلی از داستان‌ها المان‌های از زندگی‌ی نویسنده دارند اما الزاما زندگی‌ی نویسنده نیستند. خلاصه این‌که نرخ تولد و عشق و جنایت و مرگ و میر در آن‌ها بالاتر است. داستان‌ها را هم این‌جا بخوانید.

حالا چرا این حرف‌ها را می‌زنم؟ مطابق قول‌ای که در «می‌نویسد شاید که به زبان آید» داده است، سولوژن قرار است برای‌تان قصه بگوید و در همین وبلاگ بگذارد. راست‌اش را بخواهید سولوژن شانس آورده است و عباس معروفی‌ی عزیز و دوست‌داشتنی به شهرش آمده است و کارگاه داستان‌نویسی به پا کرده. حالا هم سولوژن دارد مشق می‌کند و زور می‌زند تا بیش‌تر داستان‌نویسی یاد بگیرد. و دست‌کم برای ثبت در تاریخ که هم شده می‌خواهد بیش‌تر مشق‌های‌اش را این‌جا بگذارد. آها! تا یادش نرفته بگوید که چون مشق‌ها، مشق‌اند، ممکن است کیفیت‌شان بالا و پایین برود. آخر روی بعضی‌ها فقط ده بیست دقیقه وقت گذاشته است (تمرین وسط کلاس) و روی بعضی‌ها چندین ساعت.
حضرت سولوژن به من گفت که از شما بخواهم تا نظرتان را درباره‌ی هر کدام از داستان‌های و نوشته‌های دیگرش بنویسید. بگویید که آیا به عنوان خواننده خوش‌تان آمد یا نه. آیا فضایی در ذهن‌تان ایجاد شد یا خیر؟ آیا شخصیت‌ها واقعی به نظر می‌آمدند؟ خلاصه هر چیزی را که به نظرتان می‌آید بگویید، اما نرم و آرام بگویید که سولوژن نازک‌نارنجی است بی‌تعارف!

درِ زیرزمین

درِ زیرزمین

مارال! از آن روزی که بابا مرد، بغض‌ای در گلوی‌ام مانده است که همه‌ی این سال‌ها می‌خواسته‌ام رهای‌اش کنم و به‌ات بگویم‌اش ولی شرم کرده‌ام و سکوت. آن قدر نگفته‌ام و نریخته‌ام‌اش بیرون که دیگر غده‌ای شده است سنگین که هر آن ممکن است گلوی‌ام را تا نهایت خفه‌گی بفشارد. مارال! بابا را من به کشتن دادم!

از غروبْ دو ساعت‌ای بیش نگذشته بود Ùˆ من با ماشینِ اسباب‌بازی‌ی تازه‌ام گُل‌های قالی را زیر می‌گرفتم Ùˆ بابا تازه جلوی تلویزیون لم داده بود Ùˆ سیگارش را گیرانده بود Ùˆ تو هم کنارش روی مبل پستانک-به-دهان خواب بودی Ú©Ù‡ ناگهان برق‌ها رفت. مامان شیرِ آب ظرف‌شویی را بست، من ماشین‌ام را رها کردم Ùˆ همه متعجب در سکوت‌ای Ú©Ù‡ اتاق را می‌بلعید غرق شدیم. خش‌خش صدای رادیو از آشپزخانه بلند شد. من چهارزانو کورمال کورمال به سمت مبل‌ راه افتادم تا این‌که دست بابا آرام بر سرم نشست. مامان بالاخره ایست‌گاه رادیویی را پیدا کرده بود Ùˆ صدایی نمی‌آمد جز آن‌چه وحشت‌اش می‌رفت Ùˆ انتظارش نه: آژیر قرمز – خطر حمله‌ی هوایی!

پدر آرام زیر لب گفت: «بر جد و آبادش لعنت!» و بعد بلند فریاد زد: «بدو، بدو! جمع کن بریم.»
مامان گفت: «مارال کو؟»
– همین‌جاست، همین‌جا. پاشو برویم زیرزمین.
– باشه، هول‌ام Ù†Ú©Ù†. دارم شمع پیدا می‌کنم.
– صد بار به‌ات گفتم بزارش یک جای دم دست.
– دم دست‌ه، الان!
– ماهان اون‌جاست؟
– آره، دست‌اش رو گرفتم. شناسنامه‌ها رو برداشتی؟
– الان، الان.
و بابا همان موقع تو را بغل‌کرده از جای‌اش بلند شد و سیگار به دست، بازوی مرا گرفت.
– بابا! بابا! بنزم، بنزم …
– بدو بابا جون، وقت نداریم. بعدا بازی می‌کنیم.

مامان شمع در یک دست و کیف‌ای کوچک در دست دیگر از آشپزخانه بیرون آمد. بابا دست مرا گرفته با مامان به سمت حیاط رفتیم تا برویم به پناه‌گاه. پناه‌گاه خانه‌گی‌ی ما زیرزمین قدیمی‌مان بود که بابا اعتقاد داشت زیر طاق‌های قوسی‌اش امن‌ترین جای خانه است.
– Ù…Ú¯Ù‡ آتش‌بس نبودیم؟
– Ú†Ù‡ می‌دونم والله! حروم‌زاده این چیزا حالیش نمی‌شه.

درِ حیاط را که باز کردیم، سوز دی‌ماه زد توی صورت‌مان و اگر مامان با همان کیف‌اش جلوی شمع را نگرفته بود، باد خاموش‌اش می‌کرد. سلانه سلانه به سمت پلکان زیرزمین راه افتادیم.
– مواظب باش.
– حواس‌ات به بچه‌ها هست؟
– تو Ú©Ù‡ هنوز سیگار دست‌ات‌ه! بده مارال رو به من.
– می‌تونم. خوش‌گل خانم، شما کاریت نباشه!
– اِه، بدش به‌م یه‌هو می‌خوره صورت‌اش می‌سوزه بچه‌م. بیا اصلا، کاری نداره. ماهان! تو این شمع رو بگیر مامان!
و مامان شمع را داد دست‌ام و من غرغری کردم و مامان مارال را از بغل بابا گرفت و بابا سیگار را به لب‌اش گیراند و با دست‌اش بازوی مامان را گرفت و همه‌مان با احتیاط از پله‌ها پایین رفتیم.
– دوازده … سیزده … چهارده …
– ساکت بچه!
– حوصله‌اش سر رفته لابد، تو هم!
– تو این هیرو-ویری؟
– بچه‌ست دیگه!
– هیژده …‌ نوزده … بیست!
– این اسباب‌بازی‌ش کو؟

سی که شد، آخرین پله را هم رد کردیم و پا بر کف نمور زیرزمین گذاشتیم که ناگهان پژواک تق تق ضدهوایی‌های پاسگاه آن طرف محله بلند شد.
– من می‌خوام تیر ضدهوایارو ببینم!
بابا گفت: «دفعه‌ی بعد!» و دست‌مان را رها کرد تا کلیدهای‌اش را از جیب در بیاورد.
– بابا جون! این شمع رو جلوی چشم من می‌گیری؟
شمع را جلوی‌اش گرفتم. صدای ضدهوایی‌ها لحظه به لحظه تندتر و وحشت‌زده‌تر می‌شد.
– ایناهاش!
بابا سیگار به دستْ کلید را کرد توی قفل در فولادین زیرزمین که از سال پیش، یکی دو مال قبل از این‌که تو به دنیا بیایی، جای در چوبین و فکسنی‌ی قبلی را گرفته بود.

بابا کلید را به زحمتْ در قفل کرد و راست و چپ‌اش کرد و چپ و راست‌اش کرد و در را به سمت خودش کشید و به جلو فشار داد و دوباره به سمت خویش کشید.
– چرا باز نمی‌کنی پس؟ الانه Ú©Ù‡ بمب بریزن رو سرمون.
– Ú†Ù‡ می‌دونم یه مرگشه! مرده‌شور این آهنگره رو ببرن با این در ساختن‌ش. چند بار اومده Ùˆ گفته دُرس شد مهندس، دُرس شد! هفته‌ی بعدش می‌آی می‌بینی دوباره بازی در می‌آره. باید فردا روغن‌کاری‌اش کنم.
آخر سر قفل تقه‌ای کرد و بابا دست‌گیره را کشید و در را که باز کرد، زمستان با عجله خودش را به درون زیرزمین خزاند و سر راه‌اش برگ خشکه‌ها را از بالای پله‌ها کشید پایین و شعله‌ی شمع مرا به چپ کشاند و به راست هل داد و به بالا بلند کرد و بر پایین کوباند تا این‌که نای‌اش رفت و خاموش شد.
– آخ!
– اشکال نداره مامان جون! اون تو شمع Ùˆ کبریت داریم. بدو برو تو.
– شما برید تو، من برم الان می‌آم!- کجا می‌ری؟- هیچی، یه چیزی یادم رفته.مامان داخل شد Ùˆ تو هم‌چنان بر دوش‌اش خواب بودی.

بابا کمی به پایین خم شد و آرام گفت: «اگر گفتی می‌خوام برات چی بیارم؟» و بعد قامت راست کرده و آخرین پک را به سیگارش زد و التهاب سیگار لحظه‌ای صورت‌اش را سرخ کرد و بعد با تلنگری ته‌سیگارش را شهابکی کرد در فاصله‌ی کوتاهِ تا دیوار. بابا با دست به پشت شانه‌ام زد و گفت:
– مواظب مامان Ùˆ خواهرت باش.
مارال! مارال! هنوز می‌خوانی؟ این آخرین حرف بابا بود!

می‌نویسد شاید که به زبان آید

می‌نویسد شاید که به زبان آید

آقا جان! شورش را در آورده‌ است از بس نمی‌نویسد این حضرت سولوژن – دامت برکاته. Ú†Ù‡ خبر است بابا؟ از بس ننوشته، مطمئن‌ام خوانندگان‌اش همگی دپرسیون گرفته‌اند Ùˆ له‌له‌زنان منتظر جرعه‌ای، یا تو بگو قطره‌ای، از دانش بی‌کران Ùˆ علم عالم‌نوازش‌اند. دی‌روز با کمال احترام Ùˆ با ادب فراوان گوش‌اش را محکم گرفتم Ùˆ فریاد برآوردم: «یا شیخ، ای فرشته‌ی روی زمین، کربلایی سولوژن، گلابی‌ی عالم لاهوت Ùˆ آناناس ناسوت، ای پاپ سولوژنیوس کبیر، بنویس!»
– منظورت «اقرا!» است؟
– نه، اون مال یکی دیگه بود. بنویس! بِهْ نِهْ ویس!
آن حضرت به عمق چاه تفکر فرو رفت، سری به افسوس تکان داد و آه‌ای دردمند کشید و زیر لب نجوا کرد: «نتوانم!»
متعجبانه چرایی‌اش را پرسیدم و او ماورای بشرانه گفت آن‌چه را که نتوان در هیچ زبان‌ای بیان کرد؛ و بیان کرد آن‌چه را که نتوان با هیچ صوت‌ای گفت.

زلیخا جیغ فرابنفش کشید. کلاغ‌ها بال کشیدند. صدای فالش تمرینِ صورِ اسرافیل از دوردست‌ها آمد. حواریون چپ‌چپکی به موعود نگریستند و زیرزیرکی به ساعت مچی‌های‌شان اشاره کردند.

من هوش از سر به کف داده و چشمان‌ام چهارتا گشته و اشک در کاسه‌شان جمع‌شده، فریادکشان سر به بیابان نهادم و جنگل‌ها به سراب دیدم و بحرها به آبِ دیده گریستم و عالم معنا جوییدم و این دنیا را به انتها رساندم و زمان را از عقب تا جلو و از جلو تا عقب به معرفت کاوییدم و دست‌کم دو بار صاحب‌اش را دیدم که شال و کلاه می‌کرد تا این‌که باز به نزد حضرت‌اش در آمدم و چهارزانو به ادب زیر پای‌اش مغموم در سکوت نشستم.
در همین لحظه سولوژن در آمد و گفت: «آن سِکِندْ تاتْ (on second thought)، چرا که نه؟!»

زلیخا سرویس میوه‌خوری‌اش را از انباری در آورد. پنگوین‌ها دوباره تخم گذاشتند. در واکنش به آمادگی‌ی آن دنیا، کیهان شیشکی کشید Ùˆ آنتروپی‌اش را نصف کرد. اسرافیل آسوده‌خیال صورش را در جعبه‌ای گذاشت Ùˆ درش را دو-قفله کرد Ùˆ بساط مطربی‌اش را درآورد. حواریون شانه بالا انداختند Ùˆ به تخت‌های مقررشان بازگشته، حوری در بغلْ به مِیْ نوشی Ùˆ نان Ùˆ کره Ùˆ انگبین‌خوری‌شان ادامه دادند. Ùˆ قرار ما هم بر آن شد Ú©Ù‡ اگر از دست برآید سولوژن‌مان برای‌تان قصه بگوید Ùˆ در ضدخاطرات بگذارد – شاید Ú©Ù‡ خلق‌ای را خوش بیاید Ùˆ غصه‌ها نه Ú©Ù‡ سر آید اما دست‌کم به زبان آید.