غزل اول: شاهزاده زمان
اسب سمند چهارنعل می‌تاخت Ú©Ù‡ ناگاه شاهزاده اÙسار برکشید. اسب شیهه‌کشان بر پاهای عقب‌اش بلند شد، سینه ستبر کرد، نیم‌چرخی زد Ùˆ روبروی مجتمع مسکونی Û·Û¹Û² ایستاد.
شاهزاده زل٠از پیشانی کنار زد Ùˆ بر مسیر آمده نگریست. اندک غباری بلند نشده بود. مایوس زیر لبْ جاده‌های آسÙالتی را Ù†Ùرین Ú¯Ùت و نگاه‌اش را به پنجره‌ی دوم طبقه‌ی چهارم دوخت. لبخند بر لبان‌اش غنود. Ø¢Ùتاب از شیشه منعکس شده بود Ùˆ چشم‌های‌اش را می‌زد. Ú©Ù…ÛŒ اسب را جابه‌جا کرد اما Ø¢Ùتاب هم‌چنان بر صورت‌اش بود. در نهایت دست Ú†Ù¾ را سایبان کرد Ùˆ همان‌طور Ú©Ù‡ به زور سعی می‌کرد به پنجره بنگرد، نهیب زد: «روی بنمای خاتون Ùˆ وجودم از یاد ببر!».
پاسخ‌ای نیامد. سکوت.
سرÙه‌ای کرد Ùˆ این بار با خروش بیش‌تر Ùریاد کرد: «لااقل روز مرگ‌ام Ù†Ùس‌ای وعده‌ی دیدار بده».
Ù„Øظه‌ای بعد صدای تقه‌ای آمد Ùˆ پنجره باز شد Ùˆ دختری سر برآورد با چهره‌ی Ø¢Ùتاب‌گون Ùˆ هدÙون‌ای بر گردن.
– Ú†ÛŒ می‌گی دیوونه؟
= درود خاتون، درود! اگر اجازت‌ام دهید داشتم می‌گÙتم روز مرگ‌ام Ù†Ùس‌ای وعده‌ی دیدار بده!
– بابا، صد بار Ú¯Ùتم. این Ù‡Ùته امتØان دارم. بگذار آخر Ù‡Ùته.
شاهزاده دهنه‌ی اسب را کشید Ùˆ اسب دو سه گام‌ای عقب رÙت.
= آخر Ù‡Ùته با من صنما؟
دختر کلاÙÙ‡ Ú¯Ùت: «آره، با تو، آخر Ù‡Ùته. جمعه شب‌ای، شنبه‌ای، یه وقتی با هم می‌زنیم بیرون، خوبه شازده؟»
شاهزاده سرش را به تایید تکان داد Ùˆ بعد با Ú©Ù…ÛŒ تردید دست‌اش را به سوی گوش‌اش آورد Ùˆ Ú¯Ùت: «پس Call me maybe؟»
دختر ابرو بالا انداخت Ùˆ دم استیصال برکشید Ùˆ زیر لعل‌اش WTFای بازدمید ولی Ùورا خود را بازیاÙت Ùˆ با انگشتان‌اش علامت قلب‌ای ساخت عاشقانه Ùˆ لبخند گشادی زد Ùˆ بعد دست دÙرش را به زل٠چون عنبر خام‌اش کشید Ùˆ پنجره را بست Ùˆ نور دوباره بر شیشه‌ی آب‌دیده‌ی شاهزاده اÙتاد Ùˆ هوش از سرش باز برÙت.
دقیقه‌ای نگذشته بود که در آهنین مجتمع باز شد و پیر مغان با شلوارک و پیراهن رکابی سپیدی خروشان سر برآورد که «پسرم اندیشه کن از نازکی خاطر یار».
شاهزاده چابک‌زبان٠بلیغ٠Øاضرجواب Ú¯Ùت «برو از درگه‌اش این ناله Ùˆ Ùریاد ببر، Ø¢ÛŒ گسسس!».
پیر مغان جاخورده ک٠بر دهان آورد و نهیب کرد که «گم‌شو از این‌جا پدر سگ وگرنه آژان خبر می‌کنم».
شاهزاده غرولندکنان لگام برکشید Ùˆ کرشمه‌کنان رکاب زد Ùˆ این بار به جاده خاکی انداخت Ùˆ سر Ú©ÙˆÚ†Ù‡ Ú©Ù‡ رسید Ùریاد زد:
«ما چون دادیم دل Ùˆ دیده به طوÙان بلا
شنبه سهل است تا به Ù„Øد منتظر دیدار شویم».
دختر سر تکیه‌داده به پنجره به گرد Ùˆ خاک بلند شده از پشت اسب نگریست تا آن‌که شاهزاده زمان Ùˆ اسب‌اش در اÙÙ‚ دوردست Ù…ØÙˆ شدند. آن‌گاه دختر تلÙÙ† را برداشت Ùˆ انگشتان ظریÙ‌اش با تردید بر صÙØÙ‡ تقه‌ها زدند. Ùرسنگ‌ها دورتر، آی‌Ùون‌ای لرزید!
[پانزده Ùوریه Û²Û°Û±Ûµ]
Ù¾.Ù†: متاثر از غزل «روی بنمای Ùˆ وجود خودم از یاد ببر / خرمن سوختگان را همه Ú¯Ùˆ باد ببر» Øضرت ØاÙظ.