Browsed by
Tag: نقد

کوییز مرگ‌اندیشی

کوییز مرگ‌اندیشی

این گفته از کیست؟ «مرگ‌اندیشی درست انسان را به زندگی می رساند. درست است که مرگ پایان یک مرحله زندگی است؛ زندگی فیزیکی و زندگی این جهانی؛ اما اگر در مرگ تامل کنیم مرگ پایان زندگی نیست چون انسان موجودی جاودانه است و نیز اندیشیدن به مرگ لازمه‌اش اندیشیدن به زندگی دیگران نیز هست. زندگی در این جهان و زندگی در آن جهان!»

پاسخ‌های‌تان را در کامنت‌ها بنویسید. ترجیحا گوگلقُلْب (تقلب به کمک گوگل) نکنید.

اما پیش از خداحافظی بیایید خیلی مختصر گزاره‌های این گفته را بررسی کنیم که درک به‌ترین نسبت به آن داشته باشیم:

– «مرگ‌اندیشی درست انسان را به زندگی Ù…ÛŒ رساند.» [گزاره‌ی خبری. صدق‌اش هنوز معلوم نیست. باید منتظر گزاره‌های شاهد باشیم. گرچه پیش از ادامه می‌خواهم Ú©Ù‡ به صفت/قید «درست» Ùˆ فعل «رساندن به زندگی» جلب کنم. معنای این‌ها چیست؟]

– «درست است Ú©Ù‡ مرگ پایان یک مرحله زندگی است … » [سوال اساسی این است: بازی‌ی زندگی چند مرحله دارد؟]

– «اما اگر در مرگ تامل کنیم مرگ پایان زندگی نیست چون انسان موجودی جاودانه است.» [هر Ú†Ù‡ فکر می‌کنم نمی‌فهمم «تامل در مرگ» چگونه می‌تواند صحت گزاره‌ی «مرگ پایان زندگی نیست» را تایید کند. آیا مفهوم «مرگ» به لحاظ منطقی به مفهوم «پایان زندگی» ربط دارد؟ راستی توجه کرده‌اید Ú©Ù‡ گزاره‌ی «انسان موجودی جاودانه است» نه گزاره‌ای‌ست «سینتتیک» Ùˆ نه «آنالیتیک»؟ (بله آقای کواین! مقاله‌ی شما را هم دیده‌ایم اما فعلا بی‌خیال‌اش می‌شویم.)]

– «اندیشیدن به مرگ لازمه‌اش اندیشیدن به زندگی دیگران نیز هست.» [آیا «مرگیدن» (همان «مردن» سابق) امری شخصی است یا اجتماعی؟ حدس می‌زنم حق با نویسنده باشد چون یادم می‌آید معلمان بیماری را Ú©Ù‡ بچه‌های شلوغ کلاس‌شان را به «تمرگیدن» تشویق می‌کردند Ùˆ هدف‌شان هم سکوت کلاس بود Ú©Ù‡ بلاشک فعالیت (یا عدم فعالیت)‌ای اجتماعی است.]

– «زندگی در این جهان Ùˆ زندگی در آن جهان!» [«ای زیباترین، زندگی چیست جز آفتاب جعد موهای‌ات؟» کتاب‌ای به همین نام، یعنی What is LifeØŒ از اروین شرویدینگر فیزیک‌دان موجود است Ú©Ù‡ خواندن‌اش را توصیه می‌کنم. کتاب البته از لحاظ علمی قدیمی حساب می‌شود (آن زمان هنوز ساختار DNA کشف نشده بود گرچه این کتاب در کشف آن بی‌تاثیر نبوده) اما خواندن‌اش به نظرم هم‌چنان به عنوان اثری کلاسیک جالب است. کتاب به فارسی ترجمه شده گرچه یادم نمی‌آید مترجم‌اش Ú©Ù‡ بوده است. انگلیسی‌اش را هم این‌جا بخوانید Ùˆ این هم توضیح ویکی‌پدیای‌اش.]

[فیلم] Social Network

[فیلم] Social Network

فیلم Social Network را امشب دیدم. داستان فیلم راجع به چگونگی‌ی شکل‌گیری فیس‌بوک (سایت) و پدیدآورندگان آن، یعنی مارک زوکنبرگ (Mark Zuckenberg) و ادواردو ساورین (Eduardo Saverin)، و اختلاف‌های حقوقی‌ی ایشان با هم و با برادران  (1, 2) Winkelvoss است. کارگردان فیلم هم دیوید فینچر (David Fincher) شهره به فیلم‌هایی چون Se7en، Fight Club و The Curious Case of Benjamin Button است (trailer فیلم را ببینید).

فیلم بدون شک خوش‌ساخت است و بازی‌ها خوب. فیلم در دو زمان مختلف می‌گذرد. زمان «حال» به درگیری‌ی حقوقی‌ی شخصیت‌های مربوط به فیس‌بوک اختصاص دارد و «گذشته» نیز به زمان تاسیس فیس‌بوک و چگونگی‌ی گسترش آن. و این دو زمان با فلش‌بک‌هایی به هم متصل می‌شوند. گذشته هیجان فیلم را تامین می‌کند،‌ حال داستان را پیش می‌برد.

ضرب‌آهنگ فیلم به اندازه‌ی کافی سریع بود که حوصله‌ی من در بیش‌تر جاها سر نرود. از طرف دیگر کارگردان با تزریق هر از چند گاهِ دختران ترگل ورگل به فیلم مطمئن می‌شد که مخاطب همیشه حواس‌اش به فیلم باشد و انتظار صحنه‌ی بعد را بکشد. البته کارگردان مراقب است که همه‌ی صحنه‌های سکسی‌ی فیلم «ضمنی» باشند تا نکند PG-13اش را از دست بدهد. حدس می‌زنم یک کارگردان اروپایی می‌توانست فیلم را به خاطر پنج شش صحنه‌ی مختلف R کند!

این‌ها از جنبه‌های مثبت فیلم. مشکل اصلی‌ی من با فیلم با شخصیت‌های آن بود. بیش‌تر شخصیت‌های اصلی‌ی مرد فیلم همه‌گی یا عوضی بودند، یا حریص، یا موذی، و یا بی‌عرضه‌ی اجتماعی (و «یا»ی به کار رفته «یای انحصاری» نیست). به عنوان مثال شخصیت مارک زوکنبرگ چون نابغه‌ای نمایش داده شده بود که بسیار حاضر جواب است، فقط یک دوست در دنیا دارد، از خودراضی و خودمحور است و از پشت به کس‌ای خنجرزدن هم ابایی ندارد. در واقع شخصیت او آن‌قدر ناپسند است که اگر هم‌اینک بخش قابل توجه‌ای از شبکه‌ی اجتماعی‌ام به فیس‌بوک بند نبود حاضر نمی‌شدم عضو سرویس‌ای شوم که او در آن نقش‌ای داشته است.

مشکل دیگر فیلم، نقش زنان در داستان بود. جدا از دوست‌دختر اسبق مارک زوکنبرگ که تاثیری کلیدی در بنیان‌گذاری‌ی فیس‌بوک داشت، بیش‌تر زنان جوان فیلم نقش‌ای «ادویه‌ای» داشتند. البته شاید در دنیای واقع صنعت IT نیز وضعیت چندان به‌تر نباشد، اما به هر حال این موضوع بدجوری توی چشم می‌زند. از این لحاظ فیلم خواسته یا ناخواسته جامعه‌ای سکسیستی را به نمایش می‌گذارد.

به طور خلاصه Social Network فیلم‌ای خوش‌ساخت درباره‌ی آدم‌هایی دوست‌نداشتنی بود.

برای ثبت در تاریخ: فیلم را با میثم، سیامک، محمد، ندا و محمد دیدم.

قضیه حسین درخشان

قضیه حسین درخشان

حسین درخشان آدم عجیبی‌ست. خیلی‌ها هم به همین خاطر دوست‌اش ندارند. عجیب‌بودن حسین البته هیچ‌وقت پاستوریزه و بی‌خطر نبوده است. خیلی‌ها را ممکن است از خود براند، کلی دشمن بتراشد یا حتی خودش را توی بد مخمصه‌ای بیاندازد. مثل حالا. اما از طرفی این عجیب‌بودن‌اش فایده‌هایی هم برای‌اش داشته است. یک زمان‌ای Hoder برای خودش در وبلاگ‌شهر (یا سپهر وبلاگ‌ها، وبلاگ‌ستان یا اصلا وبلاگ‌آباد) بر و بیایی داشت. نه فقط این‌که اولین راه‌نمایی وبلاگ‌نویسی را ترجمه کرد و جزو اولین وبلاگ‌نویسان فارسی‌زبان بود. نه! بلکه خط می‌داد. شیوه‌ی وبلاگ‌نویسی تعیین می‌کرد. توی دهن این دولت و آن دولت می‌زد. و کلی آدم هم پشت‌اش نماز می‌خواندند.

خب، البته این کارش خیلی‌ها را خوش نمی‌آمد. آخر سر هم گیر کسان‌ای افتاد که هم خوش‌شان نیامده بود و هم زورشان می‌رسید که ناراحتی‌شان را ابراز کنند و آن هم ابرازکردنی. چند وقت پیش که صحبت از اعدام‌اش می‌شد، الان هم که بحث از ۱۹ سال زندان است.

حسین درخشان را سال‌هاست دورادور می‌شناسم. پیش از دوران وبلاگ‌نویسی. از شبکه‌ی ماورا Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ پیش از دوره‌ی خاتمی. Ùˆ خنده‌دار این‌که خاطره‌ام هم از او ماجرای بند ساعت است. ماجرا از این قرار بود Ú©Ù‡ شبکه‌ی ماورا قیمت‌های‌ اشتراک‌اش را بالا برده بود، اعضا هم شروع کرده بودند به اعتراض. حسین -Ú©Ù‡ از اعضای قدیمی‌ی ماورا بود- در آمد Ú©Ù‡ «آی بچه سوسول‌های ماورایی! هزینه‌ی عضویت یک سال‌تان کم‌تر از هزینه‌ی بند چرمی ساعت‌تان می‌شود». راست می‌گفت یا نمی‌گفت، کم‌تر کس‌ای روی خوش‌ای به نظرش نشان داد. اصولا دفاع از سیاست‌های رییس شبکه کس‌ای را خوش نمی‌آمد. اما هر Ú†Ù‡ بود حسین وسط معرکه بلند شد Ùˆ چنین گفت – Ú†Ù‡ بقیه خوش‌شان بیاید Ùˆ Ú†Ù‡ نیاید. چند وقت بعدش هم جزو کارمندان شرکت بهینه‌پردازی شد (دروغ نگویم: شاید هم چند وقت قبل‌اش! درست تاریخ‌ها را یادم نمی‌آید). صلوات ختم کنید!

من وبلاگ «سردبیر: خودم» را خیلی گه‌گذار می‌خواندم. مخصوصا چند سال آخر که حسین به کربلا زده بود و از سیاست‌های ا.ن. دفاع می‌کرد. مطمئن‌ام این وسط کلی هم فحش خورد و بد و بیراه شنید. این‌که چه چیزی در سرش می‌گذشت را من یکی نمی‌دانم. آیا خواندن نوشته‌های پست‌کلونیالیستی واقعا نظرش را عوض کرده بود؟ یا این‌که می‌خواست اعتماد داخلی‌ها را جلب کند و به تدریج جای پای خودش را در سیستم حکومت ایران باز کند (به هر حال پیشینه‌ی خانوادگی‌اش گویا خیلی هم پرفاصله با «بدنه» نیست). یا شاید هم کلا آدم خل و مشنگ‌ای بود که داشت مزخرف می‌گفت.

هر کاری کرد نتیجه‌ی مثبت‌ای برای‌اش نداشت. اگر در این یکی دو سال که در زندان است کم‌تر کس‌ای خاطرش از وضعیت او مکدر شد و اعتراض‌ای کرد و چیزی نوشت، احتمالا سابقه‌اش را باید از همان ترک‌تازی‌های حسین درخشان گرفت که کم‌تر دوست‌ای برای‌اش باقی گذاشت. حسین‌ای که فعالان زنان را از خود راند (و چه کس‌ای به‌تر از ایشان تجربه‌ی کمپین راه انداختن دارند؟) و هر چه اصطلاح‌طلب سابق (سبز فعلی!) را نیز از خود زده کرد. عاشقان دولت فعلی هم که حسین را هیچ‌گاه خودی نمی‌دانستند. پس چه کس‌ای می‌ماند؟ حسین و حوض‌اش! (البته همه‌ی این حرف‌ها به شرطی است که تئوری‌های توطئه را برای دقیقه‌ای کنار بگذاریم و فرض نکنیم او در ویلایی نشسته است و آب هویج‌اش را می‌نوشد و الان دارد به ریش همه‌مان از جمله نویسنده‌ی این مطلب می‌خندد.)

حرف حساب‌ام چیست؟ حسین درخشان را خیلی‌ها دوست ندارد و حق هم دارند که دوست نداشته باشند. او ممکن است برای خیلی‌ها مشکل ایجاد کرده باشد و ایشان حق دارند که خِر او را بگیرند و حق‌شان را طلب کنند. اما این «ایشان» دولت جمهوری‌ی اسلامی نیست. حسین چه کرده است؟ حکومت را نقد کرده؟ یا این‌که جاسوس بوده است؟ نمی‌توانم قسم حضرت عباس بخورم که این گاو پیشانی سفید جاسوس نیست، اما من یکی به عدالت‌خانه‌ی آن سرزمین اطمینان‌ای ندارم. در این سالیان سال نشان داده‌اند که وقتی پای بنیان‌های‌شان به وسط کشیده می‌شود، سیاه را سفید می‌بینند و سفید را سیاه. استغفرالله!

احتمال بیش‌تر حسین دست‌گیر شده است که بقیه حساب‌شان را جمع کنند و سرشان را در لاک‌شان فرو برند که نکند چیزی خلاف میل آقایان گفته باشند. و چنین چیزی بس برای همه‌ی ما وبلاگی‌ها -چه نویسنده و چه خواننده- خطرناک است. سر نفر اول زیر آب برود، بقیه‌ی کشتی هم خفه خواهند شد. برای خودمان هم که شده نباید بگذاریم قضیه‌ی حسین درخشان خیلی بی سر و صدا ساکت شود.

آقا جان! خانم جان! حسین درخشان را آزاد کنید!

گروه و قضاوت اخلاقی

گروه و قضاوت اخلاقی

تا هنگامی که رفتارهای درون‌گروه را نیک و کردار برون‌گروه را شر بدانیم، اخلاق‌مداری بس آسان است. هنر آن است که چنان مردمان را زیر ذره‌بین‌مان ببریم که درون یا برون‌گروه بودن فاعل رفتار در قضاوت‌مان ذره‌ای تغییر ایجاد نکند.

درباره‌ی کنکور و دیگر آلام بشری

درباره‌ی کنکور و دیگر آلام بشری

* اول این‌که کنکوری‌های عزیز خسته نباشند که از شر چنین امتحان‌ای راحت شدند. چطور بود کنکور؟ خوب بود؟ سخت بود؟ آسان بود؟ این روزها چه درصدی باید بزنیم تا رتبه‌مان خوب شود؟ اصلا چه رتبه‌ای برای چه رشته‌ای لازم است؟

* کنکور ورود به دانش‌گاه یکی از مزخرف‌ترین چیزهایی است که تاکنون دیده‌ام. خلاصه‌وار این دلایل به ذهن‌ام می‌رسد:

  1. سنجش کیفیت کار یک دانش‌آموز در یک روز و یک بازه‌ی چند ساعته کار بسیار نادقیق‌ای است.
  2. استرس کنکور برای بچه‌ی آن سن و سال بسیار آزاردهنده و البته بی‌هوده است.
  3. کنکور چیزی را می‌سنجد که الزاما برای دانش‌جوی خوبی‌بودن نه لازم است و نه کافی.
  4. فشار کنکور مدارس را به سویی سوق می‌دهد که مطالب‌ای را به دانش‌آموز به گونه‌ای بیاموزانند که به درد کنکور بخورد و نه به درد حل مسایل دنیای واقعی یا حتی آکادمیک.
  5. غربال‌گری‌ی کنکور اختلاف طبقاتی بین پذیرفته‌شدگان دانش‌گاه‌های مختلف ایجاد می‌کند.
  6. غربال‌گری‌ی کنکور این توهم را ایجاد می‌کند که فلان دانش‌گاه به‌تر از بهمان دانش‌گاه است. واقعیت هم ممکن است این باشد که فلان دانش‌گاه «بازده» بالاتری داشته باشد، اما این به دلیل ورودی‌های غربال‌شده است و نه الزاما کیفیت آموزشی‌ی به‌تر.

* خیلی از این موارد [دست‌کم (۱)، (۳)، (۵) و (۶)] برای مدارس سمپاد هم وجود داشت و دارد. بچه‌های سمپاد هر چقدر هم مدرسه‌شان را دوست داشته باشند نتیجه نمی‌دهد که ایده‌ی وجود مدارس سمپاد الزاما خوب بوده است. اتفاقا دارم به این نتیجه می‌رسم که وجود چنان مدارسی برای خود دانش‌آموزان همان مدرسه هم بد بوده و هست. از این موضوع فعلا بگذریم!

* البته می‌پرسید حالا چطوری باید درست‌اش کرد؟ باید بگویم که پاسخ دقیق به این سوال نه تنها نیاز به تخصص بیش‌تر در زمینه‌ی آموزش دارد، بلکه نیازمند داده‌ی تجربی هم هست. اما می‌توانم بگویم که به نظرم راه‌حل احتمالی مولفه‌های زیر را با کم و زیاد دارد:

  1. گزینش توسط هر دانش‌گاه به طور مجزا انجام می‌شود. حتی به‌تر، هر دانش‌کده (مهندسی، علوم پایه، علوم انسانی، پزشکی Ùˆ …) گزینش را جداگانه انجام می‌دهند.
  2. معیار گزینش بیش از هر چیزی کیفیت دانش‌آموز در دوران تحصیل‌اش است. می‌توان امتحان‌ای برگزار کرد، اما این امتحان تنها بخش‌ای از معیار گزینش است و نه حتی بخش تعیین‌کننده. حتی به‌تر این‌که به جای امتحان تستی از امتحان تشریحی بهره برد. و حتی به‌تر این‌که امتحان به صورت رو-در-رو و مصاحبه‌ای باشد. هم‌چنین می‌توان چون پذیرش تحصیلات تکمیلی از توصیه‌نامه‌ی دبیران نیز استفاده کرد. به هر حال ایده این است که به جای استفاده از معیاری «عینی» و به سادگی سنجش‌پذیر ولی بی‌ربط به تحصیلات دانش‌گاهی‌ (کنکور) از معیارهای مرتبطتر و با قوام‌تر استفاده کرد.
  3. دانش‌گاه‌ها بومی‌تر شوند. بیش‌تر دانش‌جویان هر دانش‌گاه باید از همان شهر یا استان باشند. جذب به‌ترین دانش‌آموزان کشور به شهر تهران (یا دو سه شهر دیگر) اول این‌که اختلاف کیفیت «ظاهری» دانش‌گاه‌ها را پررنگ‌تر می‌کند و دوم این‌که در آینده تهران را شهری می‌کند با ازدیاد متخصص و شهرهای دیگر را می‌کند بی‌متخصص (البته درصد قابل توجه‌ای از این متخصصین می‌روند کشورهای دیگر رستوران می‌زنند؛ اما این موضوع دیگری است).

* در نهایت دو سه نکته را بگویم. پیاده‌سازی‌ی چنین نوع ایده‌هایی آسان نیست و نیاز به صرف انرژی‌ی زیاد دارد. مثلا لازم است کیفیت آموزش همه‌ی مدرسه‌ها کم و بیش یک‌سان شود به طوری که بازده یک دانش‌آموز در فلان مدرسه قابل استناد باشد. چنین تغییری خود نیازمند برنامه‌ریزی و صرف انرژی است. اما چون کاری سخت است که نباید انجام‌اش نداد.

دیگر این‌که این حرف‌ها البته قرار نیست چیزی را در آینده‌ی نزدیک تغییر دهد. سیستم حکومتی‌ی ایران آن‌قدر بی‌ربط است که صحبت از پیش‌رفت -هر پیش‌رفت‌ای- مسخره می‌نماید. کسان‌ای بر مصدر قدرت نشسته‌اند که نیت‌شان چندان خیرخواهانه نیست. تا وقتی ایشان هستند، هر تغییر بزرگی بی‌معناست.

حال می‌پرسید چرا این‌ها را می‌نویسم؟ دلیل‌اش این است که می‌خواهم ذهنیت خودم را کمی مرتب کنم و در ضمن از دیگران فیدبک بگیرم. می‌دانم بعضی از خوانندگان‌ام تجربه‌های مشابه داشته‌اند (سلام پویان!) و مطمئن‌ام بسیاری دیگر نیز ایده‌های جالب‌ای در این زمینه دارند. پس بنوسید که در زمینه‌ی کنکور به چه فکر می‌کنید (و البته کنکوری‌ها پاسخ سوالات اول‌ام را هم بدهند).

دون‌کیشوت‌های فیس‌بوکی – به بهانه‌ی سال‌گرد ان‌تخابات

دون‌کیشوت‌های فیس‌بوکی – به بهانه‌ی سال‌گرد ان‌تخابات

پارسال که انتخابات شد و تیشه زدند به ریشه‌ی کشور، اکثر مردم مانده بودند حالا چه کنند و فردا چه شود. حرف‌ها زیاد بود، حدیث‌ها مفصل‌تر و واکنش‌های عصبی و شتاب‌زده همه‌گیر. خیلی‌ها از خود می‌پرسیدند چه کنند و چه نکنند. آن‌هایی که در ایران بودند که گزینه‌های‌شان مشخص بود و تصمیم‌شان هم سخت: یا می‌نشستند در خانه و وی.او.ای نگاه می‌کردند یا این‌که به جمعیت در خیابان‌ها می‌پیوستند و خطر را به جان می‌خریدند. اما ایرانی‌هایی که در کشورهای دیگر بودند با بحران‌ای درگیر بودند بس گران: چگونه می‌توانند کاری بکنند و تاثیری بگذارند در حالی که دست‌شان از خیابان‌های تهران کوتاه است؟

بعضی‌ها برگشتند -شده حتی برای چند هفته- و به خیابان‌ها ریختند. این‌ها البته کم بودند: به اندازه‌ی انگشتان من و تو و خوانندگان این وبلاگ. چندی هم جاری شدند به خیابان‌های شهر محل سکونت‌شان و شمع به دست در غروب‌های گرفته‌ی غربت پیاده‌روها را اشغال کردند و برای خارجی‌های ماشین‌سوار دست تکان دادند و «V» نشان دادند و سردلبخندی زدند و خارجی‌ها هم برای‌شان بوق زدند و به سلامتی معترضان آب‌جوی‌شان را سرکشیدند. اما بیش‌تری‌ها -یعنی دست‌کم نود و پنج درصد که نه نود و نه درصد- نشستند پشت کامپیوترهای‌شان و جنبش را از همان پشت به پیش بردند رستم‌تاز!

ای‌میل بود و توییتر و فیس‌بوک. صندوق‌های ای‌میل پر شدند از نامه‌های ریختدُ فلان کردندُ زدندُ بهمان شد؛ بعد صدای کهریزک در آمد و بعدترها صدای زندگی‌ی خصوصی این آقا و آن آقا و غیره و ذلک. و توییتر بود و ری‌توییت‌های مداوم از اشخاص‌ای که معلوم نبود که هستند و که نیستند و بعد به تدریج آدم‌ها کم شدند، گم شدند؛ نیست شدند، نیست؛ نی.

و در نهایتْ سرآمد فیس‌بوک بود که مامن خارج‌نشینان بود گویا، رسانه‌شان بود، فریادشان. عکس‌ها و فیلم‌ها و خبرها، یک به یک رشد می‌کردند و می‌زاییدند و هر کس چند باره هر خبر را منتشر می‌کرد و دوستان‌اش نیز همان را بازنشر می‌دادند و صفحه‌ی فیس‌بوک‌ات پر می‌شد از هجمه‌ی اخباری که دانستن‌اش غصه می‌افزود و ترک‌اش چون به جای نیاوردن فریضه‌ی واجب بود، و هر چه بود می‌دیدی‌شان و می‌خواندی‌شان و در آخر تویِ دست‌ات به جایی نرسیده می‌ماندی، نالان‌تر از پیش در پس صفحه‌ی مانیتورت. و اینک تو باید پا می‌شدی و می‌رفتی در جلسه‌ای می‌نشستی که در آن خارجی‌ها از فلان مساله‌ی «مهم» حرف می‌زدند و در همان حال که سرمای «AC»ی اتاق تو را به خود می‌پیچاند به هرم گرمای تابستان کشورت می‌اندیشیدی و مردمان‌ای که می‌سوختند، می‌تاختند، و بر زمین می‌ریختند. و ساعت‌ای بعد، دوباره فیس‌بوک بود و تویی که شمشیرِ آخته‌ برکشیده به آسیاب‌ها می‌تاختی.

خنده‌دار این‌که چون هر وقت دیگری که آدمیان دور هم جمع می‌شوند، آداب و رسوم‌ای نیز در میان‌شان زاده می‌شود که اگر از بیرون نگاه کنی از ماهیت‌شان سخت شگفت خواهی شد. به یاد دارم آن روزهایی را که اگر کس‌ای در فیس‌بوک روزانه دست‌کم چند ویدئو و خبر به اشتراک نمی‌گذاشت از سوی دیگران به خیانت‌کاری و مزدوری متهم می‌شد. و از سوی دیگر آن‌هایی را که همگی نقاب بر سر زدند و نام و فامیل‌شان شد «ندای ایرانی» و «سهراب شهید» ثانی و ثالث؛ و تو مانده بودی که چگونه دوستان سابق‌ات را از میان این همه آدم ماسک‌زده بیابی.

حال می‌خواهم دو کلام نقد کنم آن‌چه را که بر ما گذشت: آخرین باری که به ایران رفتم، نه فیس‌بوک‌ای بود، نه توییتری. همه‌ی آن شمشیر به‌دستان فیس‌بوک‌ای -چه آن‌ها که با ترس و لرز دشنه‌ای برداشته بودند و چه آن‌ها که ترمینیتور-وار با تیربارِ خبر و خمپاره‌ی عکس‌های دل‌خراش به جان ضحاک افتاده بودند- همه‌شان دود شده، بر هوا رفته بودند. هیچ، هیچ، هیچ خبری ازشان نبود! چرا، ای‌میل بود، بعضی از وبلاگ‌ها هم بود، اما قهرمانان فیس‌بوکی؟، نی، نبود!

درباره‌ی «استاد»

درباره‌ی «استاد»

* آن‌چه باعث می‌شود کس‌ای را با لقب «استاد» خطاب کنیم کدامین خصلت او یا حرفه‌اش است؟

* چرا خواننده‌ی موسیقی‌ی سنتی را استاد فلانی خطاب می‌کنیم و می‌گوییم «استاد شجریان»، اما مثلا نمی‌گوییم «استاد هتفیلد» یا «استاد جاش گروبان» یا دست‌کم «استاد پاوروتی»؟

* چرا ما «استاد فرشچیان» داریم (تلفیق مینیاتور ایرانی و بارقه‌های نقاشی‌ی اروپایی) اما مثلا «استاد پیکاسو» یا «استاد دالی» نداریم؟ آیا تفاوت در ایرانی‌بودن شخص است یا در سبک هنری؟

* آیا سن مهم است؟ آیا همایون شجریان را «استاد شجریان» خطاب می‌کنیم یا تنها محمدرضا شجریان را استاد می‌نامیم؟ البته محل بحث است، اما صدای همایون خیلی بدتر از صدای محمدرضای فعلی نیست – اگر به‌تر نباشد.

* آیا سابقه همان اهمیت سن را دارد؟ مثلا اگر موسیقی‌نوازی با ۲۰ سال سابقه‌ی نوازندگی داشته باشیم،‌ استاد خطاب‌کردن‌اش ربطی به این دارد که او از سن ۵ سالگی شروع به نوازندگی کرده باشد (یعنی در آن زمان ۲۵ سال سن داشته باشد) یا از ۴۰ سالگی (و در نتیجه ۶۰ ساله باشد)؟

* با این‌که لقب رسمی مدرسان دانش‌گاه، «استاد» (پروفسور) است، اما به نظرم بیش‌تر ایشان را با لقب مدرک دانش‌گاهی‌شان خطاب می‌کنند: دکتر فلانی، دکتر بهمانی. گرچه خطاب‌کردن «استاد» نیز نارایج نیست، اما به نظر می‌آید اشاره‌ی معنایی این «استاد» با «استاد» در «استاد شجریان» تفاوت‌هایی داشته باشد و اولی بیش‌تر به «حرفه‌» شخص اشاره‌کند: استاد به معنای آموزگار بسیار متخصص. وقتی استادِ دانش‌گاه در محیط غیردانش‌گاه‌ای باشد و توسط کس‌ای جز دانش‌جویان‌اش خطاب شود، معمولا به صورت «دکتر فلانی» خطاب می‌شود و نه «استاد فلانی» (معمولا در این شرایط استاد در چنین جمله‌ای به کار می‌رود: «استاد! نمره‌ی ما رو کم دادیدا!»).

* چرا ما به دانش‌مندان علوم، استاد -نه به معنای حرفه‌ای‌ی آن- نمی‌گوییم یا خیلی کم‌تر می‌گوییم نسبت به مثلا فلان هنرمند؟

* در گذشته چگونه بوده است؟ آیا ما استاد ابوعلی‌سینا داشته‌ایم؟ استاد ابوریحان بیرونی؟ حدس می‌زنم پاسخ منفی باشد.

* چرا ما استاد ملکیان داریم؟

* آیا در گذشته‌ی دور، ما به خوانندگان موسیقی استاد خطاب می‌کرده‌ایم؟ نمی‌دانم.

*‌ فرضیه: استاد لقب‌ایست که ما امروزه به کسان‌ای اطلاق می‌کنیم که تخصص و تبحر قابل توجه‌ای در یکی از هنرهای ایران قرن‌های گذشته دارند.

* چرا هنر و نه علم؟ چرا هنر و نه فلسفه؟ چرا هنر و نه «علوم دینی»؟

* علمِ مدرن نه تنها هنر محسوب نمی‌شده و نمی‌شود، بلکه حتی تخصص‌ای قابل توجه و با-ارزش در ایران قدیم نیز نبوده است.

* فلسفه؟! «فیلسوف مورد نظر یافت نشد.»

* متخصص «علوم دینی» از سلسله‌مراتب نام‌گذاری‌ی دیگری بهره می‌جوید: حجت‌السلام، آیت‌الله و غیره.

* در مورد منزلت موسیقی در ایران قدیم شک دارم. می‌دانم در گذشته‌ی نه چندان دور، موسیقی چندان ارج داده نمی‌شده است و مطربی شغلِ شریف‌ای محسوب نمی‌شده. نمی‌دانم مثلا پنج قرن پیش نیز چنین بوده است یا خیر. اما می‌دانم موسیقی‌ی سنتی یکی از هنرهایی‌ست که بی چون و چرا می‌توان به ایران قدیم نسبت داد. هم‌چنان است هنر مینیاتور، سفال‌گری و بسیاری دیگر از هنرهای دستی.

* تصور ما از چیزی ممکن است با واقعیت تفاوت داشته باشد. اگر موسیقی‌ی سنتی ایرانی برای‌مان نشانه‌ای از هنر اصیل است و ارج نهادن‌اش واجب، هیچ دلیل‌ای ندارد پانصد سال پیش هم چنین بوده باشد (من نمی‌دانم). درست همان‌طور که اگر شاه‌نامه برای‌مان شاه‌کاری ادبی است، در زمان سرودن‌اش ولیکن به احتمال زیاد مردم شب به امید بیت‌ای تازه از فردوسی به خواب نمی‌رفتند.

* اگر فرضیه‌ی بالای‌ام درست باشد، شاید بتوان دلیل اطلاق لقب استاد در بسیاری از هنرهای سنتی را این‌گونه توجیه کرد که ارج و مقام قایل‌شدن برای مقام «استادی» راه‌کار فرهنگِ هنرهای سنتی برای حفظ خویش بوده است. با پراهمیت نشان‌دادن متخصص آن نوع هنرورزی این باور عمومی شکل می‌گیرد که هنر سنتی ارزش بسیاری دارد. و اگر چیزی ارزش بسیاری داشته باشد، فراموش‌کردن و به کناری نهادن‌اش ساده نخواهد بود.

* فرهنگ علم‌ورزی در ایران هیچ‌وقت آن‌قدر قوی نبوده است که علم بخواهد چنین فضای ارزشی‌ای در کنار خود ایجاد کند.

یوسف‌آباد، خیابان سی و سوم: دنیا را غربی مصرف می‌کنند و شرقی تفسیر

یوسف‌آباد، خیابان سی و سوم: دنیا را غربی مصرف می‌کنند و شرقی تفسیر

حالا این مقدمه‌ها را گفتم تا برسم سر اصلِ مطلب. دو سه روز پیش پ. را دیدم. درباره‌ی دیدارم با او اگر شد بیش‌تر سخن خواهم گفت. در شهر کتاب بودیم و از او درباره‌ی کتاب‌های روز پرسیدم. گفت کتاب «یوسف‌آباد، خیابان سی و سوم» به نوشته‌ی سینا دادخواه این روزها بسیار مد شده است [خودِ پ. کتاب را نخوانده بود]. کتاب را نه همان موقع که چند ساعت‌ای بعد -پس از دیدارم با او- خریدم و همان شب شروع به خواندن‌اش کردم. بیش‌تر کتاب را دی‌روز خواندم [که می‌شود چند روز پیش] و امروز نیز بیست سی صفحه‌ی باقی‌مانده‌اش را تمام کردم.

نظر اولیه و کلی‌ام پس از تمام‌کردن کتاب با واژه‌ی «مزخرف» بیان‌شدنی است.

نظر مفصل‌ترم -و اگر می‌خواهید آن را نقد کتاب بگذارید- کمی پیچیده‌تر است. کتاب ویژگی‌های خوب و بد زیادی دارد که در مجموع وزن بدی‌ها بر خوبی‌ها می‌چربد.

شاید یکی از بدترین ویژگی‌های‌اش این باشد که پرداختِ داستانی درست و حسابی ندارد.

[دو پاراگراف بعدی داستان را لو می‌دهند. اگر می‌خواهید بخوانید Ùˆ داستان هم لو نرود، از پاراگراف‌ای ادامه دهید Ú©Ù‡ با «داستان همه‌اش این است Ùˆ کاش همه‌اش هم همین بود. …» آغازیده است.]

کتاب چهار شخصیت اصلی به نام‌های حامد و لیلا و ندا و سامان دارد. حامد و لیلا از عاشقان دهه‌ی شصتی‌ای هستند که سالیان سال عشق‌شان در گلوی هم گیر کرده است اما مسافرت طولانی‌ی حامد رابطه‌شان را برای سال‌ها از نظرها محو کرده بود. ندا و سامان از نسل بعدی متولد دهه‌ی شصت‌اند. هر دوی‌شان از بچگی (یعنی پایان دبیرستان) از هم خوش‌شان می‌آمده ولی هیچ‌گاه این عشق بیان‌نشده است. کتاب البته در همان فصل اول مشخص می‌کند که سامان از ندا خوش‌اش می‌آید اما خواننده باید تا فصل آخر -فصل مربوط به ندا- منتظر بماند تا این عشق بیان شود.

ندا مدت‌ای این وسط دچار توهم می‌شود و تصور می‌کند از حامد خوش‌اش می‌آید در حالی که تنها به جای حامد-بودن را می‌پسندد. همین مثلا گره‌ی داستان‌ایست که خواننده در تشویش می‌ماند که سامان ندا را دوست دارد ولی ندا انگار به دیگری علاقه دارد. سامان نیز پسرک مشنگی است که افکار خام‌خیالانه و هپروتی‌اش در فصل اول کتاب بدجوری روی اعصاب می‌رود.

داستان همه‌اش این است و کاش همه‌اش هم همین بود. چنین ترکیب رابطه‌ای می‌تواند اساس محکم‌ای برای هر داستان‌ای باشد -و مگر کم داشته‌ایم شاهکارهای ادبی‌ای را که تنها بر عشق دو نفر استوار است- اما این مثلا رمانْ روایت بی‌مزه‌ای از این سناریو را فراهم می‌کند. نه گره‌ای ایجاد می‌شود و نه هیچ چیزی. چهار فصل کتاب مرا به یاد چهار یادداشت مجزا از دید چهار نفری می‌انداخت که بی‌هیجان به هم وصل شده بودند. از دید من این کتاب بیش‌تر به خاطره‌گویی نویسنده‌اش شباهت داشت تا رمان‌ای چهارشانه و مستقل از خود. این یک ایراد!

ویژگی‌ی جذاب کتاب -که پ. هم از آن یاد کرده بود- ارجاع‌های‌اش به فضای شهری‌ی تهران است. کتاب گویا کتابِ فضای روشن‌فکری‌ی تهران است:‌ فضایی که خیابان ولی‌عصر و میدان ونک و شهر کتاب و پارک نیاوران و پارک جمشیدیه و اکتابان و پاساژ گلستان در آن بدجوری خودنمایی می‌کنند. برای منِ تهرانی -که البته تهران‌گرد خوبی هم نبوده‌ام- خواندن چنین فضاهایی سر ذوق‌ام می‌آورد. حدس می‌زنم اگر کتاب موفقیت‌ای به دست بیاورد -که گویا آورده است که به هر حال معرفی شده- به خاطر همین اشاره‌هاست.

اشاره‌ها البته به فضاهای شهری محدود نمی‌شوند. در کتاب از پینک فلوید Ùˆ آهنگ Hey youاش یاد می‌شود تا خواننده‌های جَز Ùˆ انواع مارک‌های لباس Ùˆ کفش آشنا Ùˆ ناآشنا (حتی به کفشِ Converse بنده نیز اشاره می‌شود – Ùˆ Ú†Ù‡ این روزها چنین کفش‌ای مُد است بین دخترها) به هم‌راه صدها اشاره‌ی دیگر از تهرانِ مدرن محصول‌زده Ú©Ù‡ در میان‌شان آدم‌های با روابط «اگزاتیک» شرقی معلق‌وار این سو Ùˆ آن سو می‌روند Ùˆ روابط پیچیده Ùˆ پیچیده‌تر می‌آفرینند Ùˆ دنیا را غربی مصرف می‌کنند Ùˆ شرقی تفسیر.

چنین چیزی هم دوست‌داشتنی است و هم زننده. خواندن کتابِ مکان‌دار و با چنین اشاره‌های فرهنگی‌ای برای منِ بزرگ‌شده در تهرانِ دور افتاده از آن کلان‌شهر هیجان‌انگیز است اما آیا چنین اثری برای تهران‌نشناسان نیز هیجان‌انگیز است؟ فرض کنید این اثر را به انگلیسی ترجمه کنند. آیا خواننده‌ی انگلیسی‌زبانِ ساکن مثلا کانادا می‌تواند درک‌ای از این کتاب داشته باشد و لذت‌ای ببرد؟ گاهی که به هنگام خواندن به این سوال می‌اندیشیدم و به متن از این سو نگاه می‌کردم، به نظرم پاسخ منفی می‌آمد. حال این چه اثر ادبی‌ای است که مخاطب‌اش تنها می‌تواند جوانِ تهرانی زیسته در تهران اواخر دهه‌ی شصت و دهه‌های هفتاد و هشتاد باشد؟

فضای این کتاب مرا تا حدی یاد «ناتورِ دشت» می‌انداخت. نه این‌که شخصیت‌پردازی‌ها شبیه به آن باشد – گرچه شاید سامان اندکی به هولدن کالفیلد شباهت داشته باشد- اما ارجاع‌ها به فضای شهری بی‌شباهت نبود. گاهی موقع خواندن کتاب -مخصوصا فصل اول- به نظرم آمد Ú©Ù‡ نویسنده قصد دارد نسخه‌ی ایرانی‌ی آن اثر را بیافریند.

(بحث‌ای حاشیه‌ای و داخل پرانتز: با ف. صحبت می‌کردم از ناتورِ دشت. شاکی بود که چرا آن اثر این چنین در بین خواننده‌های امروزین معروف است و حتی به عنوان اثر ادبی‌ی مدرن به بچه‌ها آموزش‌اش می‌دهند. می‌گفت ناتور دشت زبان‌ای دارد بسیار خاص آن دوره‌ی زمانی (پنجاه؟ یا شصت؟) که مخاطب امروزین نمی‌تواند اشاره‌های‌اش را بفهمد و تنها تصور می‌کند که درک می‌کند. با این حال بامزه این‌که ناتور دشت به نظرم زبانِ کم و بیش ساده‌ای داشت و احتمالا من هم جزو آن دسته شیفتگان‌اش هستم که تصور می‌کنند فهمیده‌اند چه چیزی را خوانده‌اند.)

از زبان کتاب بگویم. زبان کتاب کمی عجیب بود. زبان‌ای بود تند و شتاب‌زده که گاهی به جای جمله‌ای کامل به کلمه‌ای قناعت می‌کرد و از این نظر با بیش‌تر نوشته‌های دیگری که این اواخر خوانده‌ام تفاوت داشت. هم‌چنین به نظرم زبانِ کتاب نمونه‌ی خوبی بود از زبان‌بازی‌ی نسل جوان تهرانی. اما از طرف دیگر موقع خواندن کتاب به نظرم نیامد که با عجب زبان تمیز و وزین و قوی و استواری سر و کار دارم. نه! زبان -جز آن‌چه همین دو سه خط پیش گفتم-‌همین زبان‌ای بود که در بیش‌تر نوشته‌های این روزها می‌خوانیم.

خلاصه این‌که از خواندن این کتاب پشیمان نیستم، اما جزو کتاب‌های دوست‌داشتنی‌ام نمی‌دانم‌اش. خواندن‌اش را به کس‌ای پیش‌نهاد نمی‌کنم مگر این‌که یا عاشق فضای شهری‌ی تهران باشد یا این‌که بداند با یک رمان استخوان‌دار طرف نیست ولی هم‌چنان حاضر باشد تجربه‌ای اندک متفاوت داشته باشد.

دو نگاه و یک نظر

دو نگاه و یک نظر

نظر شخصی‌ی هر فردی در مواجهه با اثری هنری (چه می‌خواهد نقاشی باشد و چه رمان)، شخص‌ای دیگر (چه می‌خواهد هم‌کار شغلی‌اش باشد یا جفتِ ممکنِ آینده‌اش) و یا حتی نوشته‌ای علمی (چه در حوزه‌ی دانش‌اش باشد و چه در زمینه‌ای پرت) در دو مرحله شکل می‌گیرد: درست به محض رو-در-رویی و سپس پس از درگیری و کلنجار بسیار.

و جالب این‌که در بسیاری از موارد -اگر نگویم همیشه- نگاه اول و نظر ابتدایی با نظر نهایی‌ای که پس از غور و تفکر بسیار حاصل می‌شود بس مطابقت دارد:‌ یک نقاشی‌ی زیبا در عرض پنج ثانیه تصویری ماندگار و خوش‌آیند در ذهن‌ات حک می‌کند، رمان‌ای جذاب در همان چند صفحه‌ی اول تو را با خود تا انتها می‌کشاند و در نهایت هم تو راضی صفحه‌ی آخرش را می‌بندی، و دختری زیبا در همان نگاه اول و دوم مدهوش‌ات می‌کند. حال هر چقدر نقد هنری بخوانی و یا خوب و بد از آن دختر ببینی، بعید است به این سادگی تاثیری شگرف بر نظرت بگذارد. حتی عجیب این‌که درباره‌ی مقاله‌های علمی نیز چنین وضع‌ای -دست‌کم برایِ من- برقرار است. موقع داوری‌ی مقاله‌ها، نظرم پس از همان خوانش اول شکل می‌گیرد و خوانش دوم یا سوم تنها برای سند پیداکردن و اثبات همان نظر اول است و معمولا -اما نه همیشه- باورم به اهمیتِ مقاله در نهایت تغییر چندانی نمی‌کند یا اگر هم بکند حتما منجر به تذکری اساسی به نویسنده می‌شود که این مقاله‌تان خوانا و راحت‌الحقوم نبوده است و داور -یعنی بنده- ساعت‌های دشواری برای درک مقاله گذرانده است.

البته چنین پدیده‌ای کشفِ شخصی‌ی من نبوده است. مطالعاتی را خوانده‌ام که چنین رفتارهایی را در میان آدمیان ذکر کرده‌اند. به طور خاص به خاطر می‌آورم که چنین پدیده‌هایی در جفت‌یابی ذکر شده است، اما حدس می‌زنم گستره‌شان بیش از آن حرف‌ها باشد.

این‌ها البته همه مقدمه‌ای بودند برای یادداشت‌ای Ú©Ù‡ به زودی در همین‌جا منتشر می‌کنم درباره‌ی رمان‌ «یوسف‌آباد – خیابان سی Ùˆ سوم» از سینا دادخواه. چون بیم طولانی‌شدن یادداشت می‌رفت، بخش عمومی‌ترش را -Ú©Ù‡ به خیلی چیزها ربط پیدا می‌کند- در این پست آوردم Ùˆ بخش مربوط به کتاب را هم در نوشته‌ای دیگر خواهم آورد.

پ.ن: در ادامه‌ی متن اصلی و با توجه به کامنت‌ها، به نظرم آمد خوب است کتاب‌ای را معرفی کنم که به طور مفصل به همین موضوع می‌پردازد: تصمیم‌گیری‌های «حسی»‌ی ما (gut feelings) به چه میزان خوب کار می‌کنند و تا چه حد می‌توان به آن‌ها اطمینان داشت و اصلا چرا وجود دارند و کارکردشان چیست و خیلی مسایل مرتبط دیگر. اسم کتاب Gut Feelings: The Intelligence of Unconscious است و نویسنده‌اش هم Gerd Gigerenzer. نویسنده هم‌اینک رییس مرکز Max Planck Institute for Human Development است. خیلی خلاصه بگویم که من از خواندن این کتابِ جذاب راضی بوده‌ام.