مادام نوستالژی
صÙØه‌ی وبلاگ‌اش را باز می‌کنی. مدت‌هاست سراغ‌اش نرÙته بودی. در Ø·ÛŒ سه Ù‡Ùته گزارش یک مرگ را -روز به روز- نوشته است. امید را می‌بینی Ú©Ù‡ Ù„Øظه به Ù„Øظه کم‌رنگ Ùˆ کم‌رنگ‌تر می‌شود. یاد صمد می‌اÙتی. او هم همین‌گونه مرد. او اما هنوز نمرده است. نه! نمرده است. ÙˆØشت می‌کنی. موسیقی‌ وبلاگ سردت می‌کند.
به پنجره‌ی دیگری می‌روی. به Orkut. Ùهرست دوستان‌ات را می‌بینی: پسر کوچولویی Ú©Ù‡ الان برای خودش برو Ùˆ بیایی دارد (Û±Û° سال)ØŒ دختر خوش‌گل‌ای Ú©Ù‡ زمانی دانش‌کده‌تان در Øسرت‌اش می‌سوخت (Û¶ سال) Ùˆ نمی‌دانی عاقبت‌اش Ú†Ù‡ شد، مرد جوانی Ú©Ù‡ وقتی اولین بار صدای‌اش را پای تلÙÙ† شنیدی Ú©Ù„ÛŒ تعجب کردی Ùˆ همیشه هم با اØترام از او یاد می‌کردی (Û¹ سال)ØŒ پسرک بازی‌گوش‌ای Ú©Ù‡ با چرخش روزگار سر از به‌ترین دانش‌گاه‌های امریکا در آورده است (Û¹ سال)ØŒ دوست بامعرÙت‌ Ùˆ اÙتاده‌ات Ú©Ù‡ الان دارد دکترای‌اش را می‌گیرد (Û±Û° سال)ØŒ دوست پرØر٠و بادغدغه‌های Ùرهنگی‌ی جدیدت (Û± سال)ØŒ دخترک هم‌بازی‌ی روزگار کودکی‌ات Ú©Ù‡ روز به روز خوش‌گل Ùˆ خوش‌گل‌تر شد (Ùˆ تو نمی‌دانستی او را دوست داری یا نداری – شاید چون آن زمان کوچک‌تر از این بودی Ú©Ù‡ دوست‌داشتن را درک Ú©Ù†ÛŒ) (Û±Û· سال) Ùˆ دوست عزیز از دست رÙته‌ات (Û±Û° سال).
موسیقی‌ زیبایی‌ی وصÙ‌ناپذیری دارد. عبری است. آن‌قدر زیبا است Ú©Ù‡ ممکن است وسوسه بشوی از پسر بداخلاق دپارتمان‌تان بخواهی Ú©Ù…ÛŒ برای‌ات عبری صØبت کند. اگر بخواهی، اولین باری است Ú©Ù‡ با او مستقیم صØبت کرده‌ای. گاهی Ùکر می‌کنی آیا او از تو بدش می‌آید یا تو از او بدت می‌آید یا هر دو یا هیچ‌کدام. معمولا به نتیجه‌ای نمی‌رسی. تنها می‌دانی Ú©Ù‡ تا به Øال با او صØبت نکرده‌ای. بعد به این نتیجه می‌رسی Ú©Ù‡ نه از شارون خوش‌ات می‌آید Ùˆ نه از الÙنون.
آلبوم عکس دوست عزیزت را باز می‌کنی. ده دوازده عکس از سه چهار سال اخیرش است. در هیچ‌کدام از عکس‌ها نیستی؛ مهم نیست. به تاریخ عکس‌ها نگاه می‌کنی. عکس‌ای از اردی‌بهشت Û¸Û² در Ùلان جای کشور، عکس زمستان Û¸Û³ در اتاق‌اش، عکس‌ای در کنار رود در Ùلان تابستان Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ عکس دیگر. آخرین عکس‌اش همین چند روز پیش گرÙته شده است: خرداد Û±Û³Û¸Ûµ. چقدر پیر شده! چقدر اÙسرده به نظر می‌آید.
ریتا هم‌چنان می‌خواند ولی Øتی صدای Ù…Øزون او مانع پیچیدن صدای آن دخترک عربده‌کش در گوش‌ات نمی‌شود (Û± ماه). به خودت قول می‌دهی از این پس جواب مردم را جوری بدهی Ú©Ù‡ سر جای‌شان بنشینند. یاد Øر٠امروز موقع نهار می‌اÙتی: “طر٠of nowhere سر در آورد Ú¯Ùت به‌ Ùلانی کار نداشته باش وگرنه پدرت رو در می‌آرم. من‌م جواب‌ش دادم Ú©Ù‡ تو Ù…Ú¯Ù‡ مامان‌ش‌ای؟ Ø®ÙÙ‡ شد”. یک چنین چیزی اØتیاج بود. اما باز به این نتیجه می‌رسم Ú©Ù‡ من نمی‌�وانم این‌گونه باشم – آزار مردم Ùراتر از تØمل‌ام است. اعصاب‌ام را به هم می‌ریزد. دÙعه‌ی بعد باید سکوت کرد.
صÙØه‌ی Orkutات را دوباره به‌روز می‌کنی. آدم‌ها هنوز همان قدیمی‌های‌اند. می‌روی به صÙØه‌ی مخصوص دوستان‌ات تا لیست بقیه‌شان را ببینی. این را ببین: این هم‌کلاسی‌ات زمان‌ای خودکشی کرد (Û±Û° سال). باورت می‌شد؟ هیچ وقت درست نشناختی‌اش. هنوز به خاطر داری Ú©Ù‡ یک روز بهاری سال سوم دبیرستان -Ú©Ù‡ تازه آن موقع‌ها شروع کرده بودی با او دوست‌شدن- در مورد آینده به من Ú†Ù‡ Ú¯Ùت. از سانتانا Ùˆ ب. Øر٠زد. سانتانایی Ú©Ù‡ به امریکا رÙت Ùˆ ب.ای Ú©Ù‡ این‌جا ماند. یا این را ببین Ú©Ù‡ یک‌بار موقعی Ú©Ù‡ از خیابان رد می‌شدید تو را به سمت‌ای Ú©Ù‡ ماشین‌ها می‌آمدند کشاند Ùˆ Ú¯Ùت “می‌تونی پیش‌مرگ‌ام بشی!” (Û±Û± سال). هیچ وقت از این پسر Ù…Øبوب قلب‌ها خیلی خوش‌ات نمی‌آمد. یا این پسر را نگاه Ú©Ù† Ú©Ù‡ وقتی اول راه‌نمایی بودم زنگ تÙریØ‌ها لپ‌ام را می‌کشید (Û±Ûµ سال). الان هر روز offlineهای‌اش را می‌گیرم. Ùعال سیاسی/اینترنتی است. یا این دختر را Ú©Ù‡ سه سال است می‌شناسم‌اش Ùˆ انگار صد سال است Ú©Ù‡ با هم دوست‌ایم. عجیب نیست؟ این دوست شر دبستانی‌ات را نگاه (Û±Û¸ سال). درست به خاطر داری Ú©Ù‡ چطوری با صندلی‌ی تکی‌اش درست کنار معلم کلاس، خانم خادمی، چپه شد Ùˆ اÙتاد. یا او را نگاه Ú©Ù†. باورت می‌شد روزی تن‌اش را به Øراج بگذارد؟ چند وقت است خبری از او نداری؟ نمی‌دانی اجازه داری دل‌ات برای‌اش بسوزد یا نه.
عکس دوست‌ات را می‌بینی. می‌بینی به دوراس علاقه دارد. می‌روی به گروه طرÙ‌داران مارگاریت دوراس. چقدر شبیه او است. Û²Û´ سال دارد. دخترک را می‌گویی. تعجب می‌کنی. به دنبال دوراس جستجو می‌کنی. مارگاریت دوراس٠جوان، چهره‌ی بامزه‌ای دارد. اما شبیه این دوست‌ات نیست. مگی‌ی پیر نیز طبیعتا. پس کیست Ú©Ù‡ شبیه دوست‌ام است؟ باز هم می‌گردی. آخر سر منشاء عکس را پیدا می‌کنی. جلد یک کتاب درباره‌ی دوراس. عکس خود او است؟ نمی‌دانی. منصر٠می‌شوی از پی‌گیری‌ی بیش‌تر. مارگاریت دوراس Ùˆ خاطرات قدیم‌ات را به Øال خود رها می‌کنی.
دوباره چهره‌ی دوست‌ات را می‌بینی. چرا نگاه‌اش سو ندارد، چشم‌های‌اش نمی‌درخشد؟ قرار است در موردش چیزی ننویسی. اما نمی‌توانی مقاومت Ú©Ù†ÛŒ. آدم‌ها بزرگ می‌شوند، Ùˆ جهان آدم‌ها بزرگ Ùˆ بزرگ‌تر می‌شود Ùˆ درست مثل بادکنک‌ای آدم‌های‌اش را از هم دور می‌کند. سال‌ها می‌گذرند Ùˆ تو هنوز خاطرات‌ات را آن‌قدر Ø´Ùا٠به خاطر داری Ú©Ù‡ گویا درون‌شان زندگی می‌کنی. موسیقی را قطع می‌کنی. شاپرک‌های خاطره متÙرق می‌شوند. ساعت دیروقت است. به‌تر است بروی Ùˆ بخوابی.
شب به خیر مادام نوستالژی!
11 thoughts on “مادام نوستالژی”
تا Øالا هيچ وقت به سولوژن اين قدر نزديک شده بوديد؟ به شخصه کمتر شده بود چيز� از دغددغه ها Ùˆ مشغوليات ذهني سولوژن بشنوم البته شايد خودم نخواسته بودم
ولي خودش هم معمولا يا از اين مسائل Øر٠نمي‌زد اگر هم چيزي مي‌گÙت پيچيده در Ù„ÙاÙÙ‡ Ùˆ در قالب جملاتي کوتاه.
شب به خير دوست عزيز(:
هووم.غصه ام گرÙت! دلم برای همه دوستانم Ú©Ù‡ ازشون دورم تنگ شد. منم یک سر به اورکات بزنم.
نگاه اول: بگو کی میای ببینیمت که ما دچار نوستالوژی زدگی نشیم؟
نگاه دوم: این رÙیقمون روزبه میگه دوستی آدمها مثل Ù…Øصولات خوراکی بسته بندی شده Ù…ÛŒ مونه، چونکه بعد از یه مدت expire میشه!
نگاه سوم: خاطرات Unique علامه ØÙ„ÛŒ برای من انقدر زنده است Ú©Ù‡ گاهی Ú©Ù‡ بیکار Ù…ÛŒ شم واقعا اØساسات نوستالوژیکم Ú¯Ù„ Ù…ÛŒ کنه.
آخ Ú¯Ùتي
سلام
نوشته بسیار Øالبی بود ….. سالها آه این سالها …. Ú†Ù‡ ها Ú©Ù‡ نمی کنند گذران این سالها ….. خیلی از چیز هایی Ú©Ù‡ برایم سئوال بود همیشه به اینجا سر میزدم جواب داده شد ( Øالا Ùقط مونده یه عدد { دوره چندی بودی ØŸ :)) } .
ØÚ©Ù… : سولوژن یه دانشمند واقعیه … به همه چیز علمی نزدیک میشه ( آپروچ ) …
راستی میشه خواهش کنم راجع به معادلات Ùوریه Ùˆ لاپلاس Ú©Ù…ÛŒ ØªÙˆØµÛŒØ Ø¨Ø¯ÛŒ شاید منظورت رو تونستیم درک کنیم ….. البته من همیشه اینجا اØساس خنگی میکنم ….. اون جای خود :))
…
وای خدای من! لذت خواندن نوشته ای قشنگ چقدر Ùوق العاده است!! شنيدن ØرÙÛŒ است Ú©Ù‡ انگار از قلب خودت بيرون تراويده..
اين اولين بار است Ú©Ù‡ وبلاگ شما را ديدم.. خودم مدت کوتاهی است Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ نويسم. خيلی ØرÙهای Ù†Ú¯Ùته دارم اما دوست دارم قدم به قدم پيش روم Ùˆ از وبلاگهای ديگران درس بياموزم.. گاهی در وب گرديهايم از ديگران شاکی Ù…ÛŒ شوم Ú©Ù‡ چرا اينقدر کلمات را Øرام Ù…ÛŒ کنند؟ نه اØساسی Ùˆ نه Øتی ØرÙÛŒ برای Ú¯Ùتن اما پيدا کردن ÙŠÚ© وبلاگ خوب به راستی هيجان انگيز است..
I have mostly lost my friends over the time!
به قشقرق: همم …
به رامین: هوووممم …
به تنهایی پر هیاهو: اممم … !
به علی: من با نظر روزبه مخالÙ‌ام. نگاه رÙیق روزبه در این مورد گویا خیلی کا�اوار شده است. Ú©ÛŒ می‌آیم؟ هنوز صد در صد نیست. گیر کارهای اداری‌ام تقریبا!
به هما: اره! این‌طوری‌هاست!
به زیستن: هممم … لط٠دارید! نه، من در این‌جا سعی نمی‌کنم دانش‌مند یا Øتی با نگاه علمی به مسایل توجه کنم. سم وبلاگ را به خاطر دارید. (: در مورد Ùوریه Ùˆ لاپلاس … سعی می‌کنم چیزی بنویسم.
به هیوا: !!!
به دریا: خیلی ممنون، خوش‌Øال‌ام کردید.
به سید سهیل: … !