Browsed by
Author: SoloGen

Dead Man, William Blake, and others!

Dead Man, William Blake, and others!



Every night and every morn
Some to misery are born,
Every morn and every night
Some are born to sweet delight.

Some are born to sweet delight,
Some are born to endless night.

We are led to believe a lie
When we see not thro’ the eye,
Which was born in a night to perish in a night,
When the soul slept in beams of light.

God appears, and God is light,
To those poor souls who dwell in night;
But does a human form display
To those who dwell in realms of day.
-William Blake, Auguries of Innocence
Download (MP3 – 4.1MB)

پیش‌تر راجع به موسیقی‌ی فیلم Dead Man نوشته بودم(+). دی‌شب فیلم‌اش را هم دیدم.

از این‌جا یا به بی‌جا؟

از این‌جا یا به بی‌جا؟

باید نوشت و رفت،
یا ننوشت و ماند؟

باید رویاها را تعریف کرد و فراموش،
یا نگفت و منتظر شب ماند و غرق شد؟

باید آدم‌ها را نام برد و نمرد،
یا فراموش کرد و سماوات گرفت؟

باید گفت و رفت،
یا رفت و نگفت؟

می‌آیی و می‌روی

می‌آیی و می‌روی

من به تو فکر می‌کنم،
و تو به من.
تو حواس‌ات پرت می‌شود،
و من هم‌چنان به تو می‌اندیشم.

عاشقانه‌های نوشته‌نشده

عاشقانه‌های نوشته‌نشده

داستان عاشقانه کم نوشته نشده است، فیلم عاشقانه نیز کم ساخته نشده.
اما من هنوز فکر می‌کنم به‌ترین عاشقانه‌ی عالم مانده است تا بیاید.
یا دست‌کم دنیا هنوز به عاشقانه‌های هوش‌مندانه‌ی بسیاری احتیاج دارد: عاشقانه‌هایی Ú©Ù‡ پوسته‌ی ظاهر را بدرند Ùˆ عشق را نشان دهند. نه این‌که کل‌شان این باشند: “چهره درخشید Ùˆ نگاه ببرد Ùˆ دست‌ها در هم گره شدند؛ عاشقان پس از تلاطم سخت روزگار به هم رسیدند Ùˆ خوش‌بخت شدند.”
نه، بیش‌تر! دنیا بیش از این به عاشقانه‌های آرام و عمیق نیاز دارد.

سندرم عشق‌های ناتمام

سندرم عشق‌های ناتمام

یکی از صحنه‌های دل‌خراش زندگی دیدن پسر Ùˆ دختری است Ú©Ù‡ در گوشه‌ای به دور از بقیه کنار هم نشسته‌اند Ùˆ هر دو ماتمِ “Ú†Ù‡ زنیم بر سر این عشق وجب ناکرده” گرفته‌اند.
نمی‌دانم چه شده است، اما مثلا یا هر دو هم را می‌خواهند و جربزه‌ی بیان ندارند یا این‌که آن می‌خواهد و این نمی‌طلبد و یا دریایی بی‌کران جلوی آتش عشق‌شان را گرفته است و خلاصه چیزی در همین وادی: سرزمین عشق‌های ناتمام.
مردمان این سرزمین را از این می‌شناسی که ساعت‌ها در همان گوشه می‌نشینند، چای‌ از دهن افتاده‌ای را این دست و آن دست می‌کنند؛ نه حرف می‌زنند نه لبخندی، نه دست‌ای بر گردن دیگری دارند و نه شوری در سر؛ یا به زمین نگاه می‌کنند یا به چهره‌ی دیگری -و نگاه به زمین محتمل‌تر است- و یاس چشمان‌شان است که میز و صندلی و گل و بوته و همه را خاکستری و تیره می‌کند.

مشکلات فرهنگی ایرانیان از دید حنیف

مشکلات فرهنگی ایرانیان از دید حنیف

دوست قدیم‌ام، حنیف، مطلبی نوشته است به نام مشکلات فرهنگی ما ایرانیان. در نوشته‌اش چندین دلیل برای مشکلات ما ایرانیان برشمرده است. عقیده‌ی او این است که قدم اول برای هر مشکلی، دیدن آن مشکلات است و باور دارد که با تلاش برای کشف مشکل می‌توان راه حل‌ای نیز برای آن یافت. بخوانید ببینید شما با او هم‌عقیده‌اید یا نه.

تاریخ‌چه حنیف: با حنیف n سال است که دوست‌ام. یادم نمی‌آید اولین باری که با او هم‌کلاس بوده‌ام کی بود، اما حدس می‌زنم اول راه‌نمایی بوده باشد. بعد از آن هم احتمالا بارها با او هم‌کلاس بوده‌ام. البته در این اواخر خیلی کم‌تر او را دیده‌ام. در واقع یادم نمی‌آید آخرین باری که او را دیدم کی بود!



مشکلات فرهنگی ایرانیان

اینكه كسی ادعا كند كه تمام مشكلات فرهنگی مردم كشوری (ملتی) را Ù…ÛŒ شناسد ادعای بسیار بزرگی است ومن هم چنین ادعایی نمی كنم ولی بر اساس مشاهداتم Ùˆ مقایسه ای كه بین فرهنگ ایران Ùˆ سایر فرهنگها، بالاخص فرهنگهای اروپایی كرده ام به نتایجی رسیده ام كه اینجا به شرح آن Ù…ÛŒ پردازم. تعریف من از مشكل، خصلتی فرهنگی است كه عواید زاید آن برای فرد Ùˆ جامعه به مراتب بیش از مزایای آن باشد. پر واضح است كه نحوه تحلیل من به نوعی تاثیر گرفته ازرشته كاریم یعنی فیزیك Ù…ÛŒ باشد. جدا از این، نوشتن این متن به این معنا نیست كه من خود را عاری از این مشكلات Ù…ÛŒ بینم، بلكه به این معناست كه این مشكلات را Ù…ÛŒ بینم Ùˆ در صدد رفعشان هستم. بدیهی است Ú©Ù‡ منظور از ایرانیان در این متن غالب جمعیت ایرانی Ùˆ نه همه ایرانیان Ù…ÛŒ باشد. …(+)

تجمع بی‌دلیل روزنگاری‌های پراکنده‌ی یک دانش‌جوی رهاییده در آخرین آخر هفته‌ی تابستان

تجمع بی‌دلیل روزنگاری‌های پراکنده‌ی یک دانش‌جوی رهاییده در آخرین آخر هفته‌ی تابستان

۱) چیزهای جدید بامزه‌ای را کشف کرده‌ام که بازی‌کردن با آن‌ها کیف خاص‌ای می‌دهد. کیف‌اش شبیه به حل پازل‌ای خیلی سخت‌ای است که البته اگر خوب فکر کنی می‌توان آرام آرام آن را پیش برد. همین پیش‌رفت خط به خط را دوست دارم. شاید بخواهم بخش عمده‌ای از پژوهش‌های‌ام را در سه چهار سال آینده به همین چیزها معطوف کنم. اگر این‌گونه شود دوباره دچار وضعیت‌ای خواهم شد که به آن فعلا می‌گویم شبه دژاوو(Pseudo-Deja vu): در گذشته به چیزی فکر کرده‌ای و آن را دست‌نیافتنی و یا دور-دست یافته‌ای، مدتی بعد درست در وسط گرداب‌اش قرار می‌گیری.
از جمله موارد مشابه این مورد برای من،‌ ورودم به دانش‌گاه لیسانس‌ام بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم وارد آن دانش‌گاه شوم، شش ماه بعد آن‌جا بودم (این بدان معنا نیست که ناراحت بودم یا چیزی از این دست. فقط فکرش را نمی‌کردم چون تا یک سال پیش‌اش حتی اسم آن را نشنیده بودم). یا اصلا فکر نمی‌کردم به این دانش‌گاه فعلی‌ام بیایم، حالا این‌جای‌ام!

۲) وقتی می‌توان این‌گونه زندگی کرد، چرا باید آن‌گونه زندگی کرد؟
معیار من برای این‌که یک چیزی در زندگی‌ام خیلی تاثیر دارد یا ندارد این است که خواب‌اش را ببینم یا نبینم. این فرآیند بسیار کند است، اما در نهایت جواب می‌دهد. اگر کس‌ای یا چیزی مشغولیت ذهنی‌ام شده باشد (چه خوب و چه بد) مدتی بعد (مثلا شاید سه چهار ماه) او را به صورت رویا یا کابوس می‌بینم. بعد می‌فهمم که این ماجرا دیگر خیلی جدی شده است و باید فکری به حال‌اش بکنم. معمولا خیلی راحت نیست خلاص‌شدن از کابوس‌ها، اما گاهی می‌شود. فعلا قدم بزرگ را برای حذف‌اش برداشته‌ام.

۳) دی‌شب رفتیم موسیقی بشنفیم(!). برنامه این بود:

Estacio – Bootlegger’s Tarantella

Rachmaninoff – Piano Concerto No. 2

Tchaikovsky – Symphony No. 2 “Ukrainian”

به علاوه اجرایی از سرود ملی‌ی کانادا -که البته بعدا فهمیدم جنبه‌ی مقدس‌اش را- که در هنگام اجرا داشتیم می‌دویدیم برسیم به محل برگزاری‌ی کنسرت در پارک.
نظری در مورد اولی ندارم. کنسرتو پیانوی دوم راخمانینوف (همان رحمانی‌اف و یا همان رحمانی نیست؟!) آرامش‌بخش بود. وسطش به چیزهای مختلفی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم یکی از کابردهای شرکت در کنسرت‌ها این است که آدم می‌تواند به چیزهایی فکر کند که به طور معمول نمی‌تواند. سمفونی‌ی دوم چایکوفسکی (که به روسیه‌ی کوچک هم معروف است) چنین اجازه‌ای به من نداد. ذهن‌ات را حسابی مشغول می‌کرد و جایی برای آرامش نمی‌گذاشت.
بعد به این فکر کردم که وقتی ما موسیقی گوش می‌کنیم دقیقا داریم چه کاری می‌کنیم. به یاد رقصیدن افتادم: دینامیک‌های کوپل‌شده‌ی بخش شنوایی و بخش تولید لذت (اگر چنین چیزی داشته باشیم، وگرنه چیزی در همان حدود). باز به این فکر کردم که موسیقی چقدر می‌تواند دینامیک مغز را تغییر دهد (کوتاه مدت). آیا آن‌قدر که مثلا باعث شود بخش‌های مغز جور دیگری کار کنند و مثلا من رنگ‌ قرمز را زرد ببینم و آبی را بنفش؟ بعید می‌دانم. شاید تغییر موضعی‌تر است یا این‌که مکانیزم regulation قوی‌ای آن وسط وجود دارد که سعی می‌کند حتی با وجود تغییر رفتار مغز، ویژگی‌های دنیای عینی را حفظ کند ولی معنای آن را از دید ما تغییر دهد (البته راه حل ساده‌تر این است که موسیقی تاثیری محلی داشته باشد).
راستی اجرای موسیقی در فضای نیمه‌باز بود (بالای سرمان چادر بود ولی کناره‌های‌اش باز بود و خورشید هم در هنگام اجرای Estacio و هم‌چنین موومان اول و سوم(؟)راخمانینوف درست به وسط پیشانی‌ام می‌تابید. در موومان دوم‌اش خورشید رفته بود پشت ستون نگه‌دارنده‌ی چادر و اذیت نمی‌کرد. در هنگام اجرای چایکوفسکی دیگر تقریبا غروب کرده بود). و آن وسط گاهی جیرجیرک‌ها و پرنده‌ها صدای‌شان در می‌آمد. رهبر ارکستر هم Robert Bernhardt بود. نمی‌دانم دلیل‌ای دارد که کس‌ای بشناسدش یا خیر؟

۴) آن وسط هم یاد جناب لرد و لنیوم کردیم حسابی!

۵) موسیقی‌ای که در فضای باز ایجاد شود از نیازی به Absorbing Boundary Condition مجازی ندارد. این هم خوبی‌اش!
(توضیح: برای این‌که صدا منعکس نشود نیاز به جاذب صدا داریم. گویا مطلوب است که در موسیقی‌ی کلاسیک صدا از دیوارهای سالن اجرا منعکس نشود. در شبیه‌سازی‌ موج با روش‌های عددی نیز نیاز به این داریم که فضای آزاد را به طور مجازی تولید کنیم و این کار معمولا خیلی آسان نیست.)

۶) موس شکلات چیز خوبی است، اما نمی‌توان چهارصد گرم‌اش را بی‌وقفه خورد. کمینه بعد از غذای [نیمه]مفصل نمی‌توان.
البته نباید از این بحث مهم صرف‌نظر کرد که موس شکلات را چگونه درست می‌کنند و تخم‌مرغ باید در دمایی باشد که منعقد نشود (یا حداقل من این‌طور فکر می‌کنم) و از این حرف‌ها. باز هم این بحث‌های نظری‌ی کم‌فایده!
دی‌روز این سوال پیش آمد که آیا تو چیز شیرین دوست داری یا نه.

۷) به تازگی از بازی‌کردن در ویکیپدیای فارسی خوش‌ام آمده است. در آینده بیش‌تر راجع به‌اش خواهم نوشت. با این همه جو آدم‌های آن‌جا را خیلی نمی‌پسندم.

۸) دیگر همین!

قوانین سه‌گانه آرتور سی. کلارک

قوانین سه‌گانه آرتور سی. کلارک

آرتور سی. کلارک (فا، en) علمی-تخیلی‌نویس مورد علاقه‌ی من است. به احتمال زیاد تنها [۱] کس‌ای است که در حال حاضر اگر بگوید فلان قدر پول بده تا این پروژه‌ی [ظاهرا] تخیلی را پیش ببریم [۲]، با کمال میل پول را تقدیم‌اش می‌کنم [۳].
قوانین زیر به قوانین سه‌گانه‌ی کلارک معروف‌اند. بخوانیدشان.


1. When a distinguished but elderly scientist states that something is possible, he is almost certainly right. When he states that something is impossible, he is very probably wrong.


2. The only way of discovering the limits of the possible is to venture a little way past them into the impossible.


3. Any sufficiently advanced technology is indistinguishable from magic.

توضیح زیادی در موردشان نمی‌دهم. تنها این‌که (Û³) به من یادآوری می‌کند Ú©Ù‡ پیش‌رفت علم Ùˆ تکنولوژی غیرخطی Ùˆ نمایی است (یعنی تفاوت الان Ùˆ ده سال بعد مثل تفاوت ده سال پیش Ùˆ الان نیست)ØŒ (Û±) را دوست دارم چون مرا دل‌گرم می‌کند تا “استاد” را کنار بگذارم (گذار از استاد – یک جور قوت قلب) Ùˆ (Û²) هم Ú©Ù‡ بازگویی معنای پژوهش است.


[۱] اغراق است! دیگران هم چنین شانس‌ای دارند.
[۲] منظور پروژه‌ی SETI@Home است (Search for Extra-Terrestrial Intelligence). البته به اعتقاد من ETI نمی‌تواند تخیلی باشد. برای همین یک [ظاهرا] اضافه کرده‌ام.
[۳] شاید با کمال میل، اما نه هر میزان پول‌ای را. به هر حال تجربه نشان داده که حاضرم بیش از پول چهار ساندویچ به پروژه‌ی SETI@Home کمک کنم.

مرتبط از من:
جستجوی موجودات فضایی در خانه
سولوژن در به در به دنبال موجودات فضایی

مرتبط از جاهای دیگر
آرتور سی. کلارک در ویکیپدیای فارسی
آرتور سی. کلارک در ویکیپدیای انگلیسی
قوانین سه‌گانه کلارک
SETI@Home

مسافر

مسافر

آن سفرکرده که صد قافله‌ی دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

لهجه‌ی باادب-لهجه‌ی بی‌ادب

لهجه‌ی باادب-لهجه‌ی بی‌ادب

ناراحت‌کننده این است که یک ایرانی را نه از لهجه‌ی انگلیسی‌اش که از لحن بی‌ادبانه‌اش بشناسی.
امروز به یک آژانس هواپیمایی ایرانی در ونکوور زنگ زدم، لحن متوقعانه‌ی خانم پشت تلفن آن‌قدر توی ذوق‌ام زد که نگو!
(به نظرم سطح توقع‌ام رفته بالا. به تازگی اگر سوار اتوبوس بشوم Ùˆ راننده به سلام‌ام پاسخ‌ای ندهد حتما فکر می‌کنم یا نژادپرست است یا ضدخارجی! اما حالا Ú©Ù‡ خوب فکر می‌کنم می‌بینم در ایران هم وضعیت خیلی به‌تر نبود Ùˆ هیچ تضمین‌ای نبود Ú©Ù‡ راننده تاکسی جواب سلام یا خداحافظی‌ات را بدهد (من معمولا هم سلام می‌کردم Ùˆ هم خداحافظی!). یاد ملانصرالدین افتادم Ùˆ ماجرای الاغ سوارشدن‌اش – همین‌جوری).

در برداشت و سوء برداشت

در برداشت و سوء برداشت

جالبی‌اش این است Ú©Ù‡ چیزی Ú©Ù‡ می‌گویی ربط مستقیم‌ای به آن‌چه برداشت می‌شود ندارد. اگر چیزی Ú©Ù‡ برداشت می‌کنند “خوب” باشد، خب، اشکال‌ای ندارد. وای به حال‌ای Ú©Ù‡ “سوء برداشت” پیش بیاید.

دنیای تو در توی معرفت‌های پنهان‌مانده

دنیای تو در توی معرفت‌های پنهان‌مانده

هر چند وقت یک‌بار -اگر خوش‌شانس باشی- دروازه‌های دنیای جدیدی به روی‌ات باز می‌شود. باز هم اگر خوش‌شانس باشی (شاید هم عاقلِ خوش‌شانس)، این دنیای جدید نورافکن‌ای می‌شود و می‌تابد بر سرزمین‌هایی که مدت‌ها در آن‌ها در ظلمت زندگی کرده بودی. تازه این‌گاه است که می‌فهمی چه چیزهایی را بارها و بارها لمس کرده بودی اما هیچ‌گاه ندیده بودی‌شان. نگاه‌ات رشد می‌کند، به کمال نزدیک می‌شود و رنگ پیدا می‌کند. مدتی در این سرزمین تازه به کند و کاو می‌پردازی تا شاید دوباره غاری پیدا کنی که تو را به دروازه‌ی دنیای قشنگ نوی دیگری ببرد. حال همه‌ی این‌ها دوباره تکرار می‌شود و نوری دیگر همه‌ی دنیاهای پیشین را روشن‌تر می‌کند. نوری با رنگ‌ای دیگر.

پ.ن: بدی‌ی مرگ ماتریالیست این است که این روند ماتریالیست را متوقف می‌کند. پنج بار، ده بار یا شاید هم بیش‌تر، اما همیشه چیزی ناشناخته برای‌اش باقی می‌ماند.
پ.ن.۲: بدتر این‌که شواهد نشان می‌دهد که روند کشف دنیاهای تازه در سنین بالا -ولی خیلی پیش از مرگ- کم و بیش می‌ایستد: چارچوب‌ها بر انسان چیره می‌شوند.
پ.ن.۳: طنز معرفت‌شناسانه‌ی این کشف‌های تو در تو این است که گاهی این دنیای تازه -که دروازه‌اش را به سختی و رنج یافته‌ای- در ذات هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد: دنیای‌ست خیالین با مرزهایی دور از هر آن‌چه لمس می‌شود. آن‌گاه هنر انسان این است که آن‌چنان تونل‌ای در دنیای فعلی‌اش حفر کند تا خیال به ریال(!) پیوند خورد.

سکوت خوش‌گل‌ها

سکوت خوش‌گل‌ها

آیا خوش‌گل‌ها نباید سکوت کنند؟
یا اگر سکوت نکنند
و اگر صدای‌شان را بشنوی
خوش‌گلی‌شان دود نمی‌شود برود در آسمان؟

دخترهای خوش‌گل دانش‌گاه‌ها نباید حرف بزنند، نباید هم‌کلاسی‌ات باشند (همیشه مال آن یکی گروه باید باشند) و هم‌چنین نباید در جمع شما حاضر شوند و البته (و صد البته) نباید محل‌ات بگذارند.

آیا خوش‌گل‌ها نباید سکوت کنند؟!

That was the beginning and the idea seemed so obvious to me that I fell deeply in love with it. And, like falling in love with a woman, it is only possible if you don’t know too much about her, so you cannot see her faults. The faults will become apparent later, but after the love is strong enough to hold you to her. So, I was held to this theory, in spite of all the difficulties, by my youthful enthusiasm. (Richard Feynman’s 1966 Nobel Prize lecture.)