Browsed by
Category: جامعه و سیاست

رفراندم برای منع ساخت مناره‌ی مسجد در سوییس!

رفراندم برای منع ساخت مناره‌ی مسجد در سوییس!

احمقانه‌ترین حرکت هفته را اعلام می‌کنم:‌ رفراندم برای منع ساخت مناره‌ی مسجد در سوییس!

ترس از اسلام و مسلمین آن‌قدر زیاد است که حزب‌ای در کشور مدرن‌ای چون سوییس به این فکر می‌افتد که چنین قانون‌ای را به رفراندوم عمومی بگذارد. و در این ترس، این عزیزان هر چه را درباره‌ی آزادی‌ی بیان و عقیده و غیره غرغره می‌کنند به طور موقت فراموش می‌کنند.

این مورد مثال دیگری است که این شک را در من و تو تقویت کند که مبادا وقتی سیاست‌مداران درباره‌ی ارزش‌های لیبرالیستی سخن می‌گویند،‌ در واقع دارند از گفتمان موجود در جامعه کَره می‌گیرند وگرنه همین افراد اگر در سیستم‌ای کمونیستی می‌بودند درباره‌ی وفاداری به حزب و توده سخن می‌گفتند و در شرایط مشابه کشور عزیزمان هم دم از شهدا و ائمه و ارزش‌های راستین انقلاب می‌زدند.

بعد باید به خود یادآوری کنیم که اگر قرار است کس‌ای به چیزی -مثلا همین آزادی‌ی حقوق افراد- باور داشته باشد، همین من و شماییم که باید سفت و سخت به آن بچسبیم و نه مارمولکانی در لباس سیاست‌مدار.

[در این نوشته نمی‌خواهم از تقابل قدیم و باز تجدیدشده‌ی اروپاییان با مسلمانان سخن بگویم. هم‌چنین نمی‌خواهم بگویم که چطور بسیاری از مسلمانان به جای کمک برای نزدیک‌شدن آدم‌ها به یک‌دیگر، حصارها را روز به روز بلندتر می‌کنند. هم‌چنین نمی‌خواهم یک گروه را بری از ایراد بدانم و دیگری را منشاء ایراد.]

تکمیلی: رفتارهای تبعیض‌گرانه‌ی «حزب مردم سوییس» البته گویا تازگی ندارد. این گروه چند سال پیش هم تلاش کردند قوانین سفت و سخت‌ای برای خارجی‌های مقیم سوییس وضع کنند. ایشان در کمپین‌شان از پوستر نژادپرستانه‌ای استفاده کردند که نشان می‌داد سه گوسفند سفید، دارند یک گوسفند سیاه را از پرچم سوییس بیرون می‌اندازند. به شدت باید مواظب باشیم که نژادپرستی و تبعیض در ژن‌های‌مان است!

مرتبط: در نظرسنجی درباره‌ی منع ساخت مسجد شرکت کنید!

تکمیلی‌تر: بهاره -که حقوق خوانده است- کامنت روشن‌گرانه‌ای گذاشته است که همین‌جا کپی‌اش می‌کنم:

« خوب من وارد بحث شیرین دموکراسی و خواست شهروندان برای تصمیم گیری درباره ی قیافه ی شهرشان نمی شوم. فقط یک نکته ی حقوقی به مباحث تان اضافه کنم که دادگاه اروپایی حقوق بشر در آینده ای بسیار نزدیک این قانون را نقض خواهد کرد. اگر که مسلمانی در سوییس بخواهد مسجد بسازد -و اگر بخواهد سرش مناره بگذارد- دولت سوییس اجازه نخواهد داد و در دادگاه های داخلی سوییس هم این رای تایید خواهد شد. بعد طرف (خواهان) می رود به دادگاه اروپایی حقوق بشر شکایت می کند که حق من به آزادی بیان و دین نقض شده و این نهاد گرامی هم کشور سوییس را محکوم خواهد کرد. و دولت سوییس مجبور به اجرای حکم دادگاه است.

آنطور که تا به حال رویه ی قضایی بوده در اروپا، ارزش های حقوق بشر برتر بوده بر دموکراسی (در این که پروسه ی حذف مناره دموکراتیک است که کسی بحثی ندارد). حقوق بشر کاملا صفر و یک است. حذف مناره بی شک نقض حقوق بشر است. حتی اگر با دموکراسی مخالفت داشته باشد. مثلا فرانسه استفاده از هرگونه نماد مذهبی رو در سیستم آموزشی ممنوع کرده: گور پدر حقوق بشر و زنده باد دموکراسی و ارزش های جمهوری! تا به حال هم کسی از دولت فرانسه به دادگاه اروپایی حقوق بشر شکایت نکرده.»

از نوبل ضبط‌شده تا انتخاب طبیعی‌ی فرهنگی

از نوبل ضبط‌شده تا انتخاب طبیعی‌ی فرهنگی

شیرین عبادی‌ی عزیز،

جایزه‌ی صلح نوبل‌ات را ضبط کردند. وزیر امور خارجه‌ی نروژ انگشت حیرت گزانْ وا می‌ماند که این دیگر چه صیغه‌ای است. او تنها نیست:‌ بیش‌تر کسان‌ای که در دنیا می‌دانند ایران کجاست و وضع‌اش چگونه است مدت‌هاست گیج می‌زنند که حکومت‌داران سرزمین‌مان دقیقا چگونه فکر می‌کنند که این افکار نوابیغ‌گونه ازشان ترشح می‌کند.

حرف من البته دو چیز است:

Û±) گمان مبرید Ú©Ù‡ ما اشتباه می‌کنیم. غربیان فاسد Ùˆ منحط را Ùˆ شرقیان بی‌دینِ خداناباور را مَچَل‌کردن اتفاقا آفرین هم دارد! این رفتارها در راستای همان سیاست طلایی «نه شرقی، نه غربی» است. حتی شاید بتوان گفت این نمودی است از «استقلال» موعود در همان شعار «استقلال، آزادی، …». استقلال نه فقط در سطح اقتصادی (اوه! یادم رفت نفت می‌فروشیم!)ØŒ بلکه در سطح عقیدتی، Ùˆ تازه نه فقط در سطح عقیدتی، بلکه در سطح فرآیند فکر کردن. به لطف Ùˆ قوه‌ی الهی داریم به جایی می‌رسیم Ú©Ù‡ دیگر لازم نباشد از neocortexمان استفاده کنیم. تصمیمات خیلی وقت‌ها در سطح نخاع انجام می‌شود: سریع، محکم، بی لحظه‌ای درنگ (Ú©Ù‡ همه می‌دانند فرصت‌سوزی بد چیزی است) چونان مشت محکم‌ای بر دهان همه!

۲) می‌دانید مشکل از چیست؟! یک برداشت این است:

فرهنگ ایرانی در چند صد سال اخیر فرآیند انتخاب طبیعی را درست انجام نداده است. شایسته‌ها را اجر نداده و مهره‌های شوت و پرت را هم حذف نکرده. فرهنگ ایرانی سهل‌گیر بوده است:‌ وقتی فلانی بالای منبر رفت و شروع کرد به ژاژخایی، عامه‌ی ایرانی نگفت «بیا پایین ای ماه‌زده!»، بلکه نشست پای حرف‌اش و هیچ نگفت جز بعدتر که در جمع‌ای با خنده و خوشی غیبت سخنران را کرد که «ای بابا! دیدی فلان‌ای عجب به صحرای کربلا زد؟!». اما هفته‌ی بعد هم دوباره رفت و سر منبری مشابه نشست و آن قدر نشست که هم خودش مغزش پکید و هم سخنران آن‌قدر چیزی نشنید که توهم عالمی‌اش برداشت (معلوم است درباره‌ی علوم انسانی صحبت می‌کنم دیگر، نه؟!)

نتیجه همین است که می‌بینید. حالا هم آن‌قدر آن فرهنگ ضعیف شده، و آن‌قدر خُردان نازپرورده تکثیر شده‌اند که همین اقلیت عاقل بازمانده هم زورشان نمی‌رسد مهره‌ها را جابه‌جا کنند. شرایط شبیه به سیاه‌زخم‌ای است که چندین و چند بار با پنی‌سیلین به جنگ‌اش رفته‌اند ولی همیشه درمان نیمه‌کاره رها شده. حالا این باکتری به پنی‌سیلین مقاوم شده است و پستاندار عزیزمان -گربه را می‌گویم- با این همه سلول و بافت و ارگان به جای شیر دادن به فرزندان‌اش در بستر مرگ افتاده است و چرکِ عفن از تن‌اش برون می‌زند.

[و البته شاید هم نه و این تحلیل من بی‌خود باشد. قضاوت با اهل‌اش!]

آها!‌ راستی یادم رفت بگویم:‌ آژانس بین‌المللی انرژی هسته‌ای هم گوژپیچ شده است شکر خدا! حق‌شان است این دشمن‌های پدر سوخته که حاضر نیستند ایران سربلند باشد و انرژی هسته‌ای صلح‌آمیز داشته باشد. خدا اورانیم غنی‌شده بکند در آستین‌شان.

A Great Day for Freedom: The Day the Wall Came Down

A Great Day for Freedom: The Day the Wall Came Down

دیوارها فرومی‌ریزند،
آجر آجر،
کلوخ کلوخ،
شهر شهر.
دیوارها همگی فرو خواهند ریخت.

امروز،‌ نه نوامبر، بیستمین سال‌گرد فروریزی‌ی دیوار برلین است. مبارک باشد! داستان فروریزی‌ی دیوار هم بامزه و البته کمی تصادفی است. پیش‌نهاد می‌کنم بخوانیدش.
[عکس را از این‌جا برداشته‌ام.]

مهدی عربشاهی دوباره دستگیر شد!

مهدی عربشاهی دوباره دستگیر شد!

مهدی عربشاهی،‌ یکی از هم‌دبیرستانی‌های‌ام، به هم‌راه دست‌کم شانزده نفر دیگر دستگیر شدند. با این حساب تاکنون دو نفر از هم‌دبیرستانی‌های‌ام در زندان‌اند: مهدی عربشاهی و علی پیرحسین‌لو.

بعد تعجب می‌کنند که چرا وقتی ازت می‌پرسند «میهن‌ات کجاست؟» گیج می‌شوی و زیر لب با شک و تردید می‌گویی «ناکجا!».

خلاصه کنم و بگویم که پیش‌ترها نوشته بودم چرا مهدی عربشاهی را نباید دستگیر کنند. بخوانیدش که دلایل چندان عوض نشده.

اسامی بقیه‌ی دستگیرشده‌ها -که نمی‌شناسم‌شان- بنا به این منبع این‌هاست:

میلاد اسدی، فرید هاشمی، نسیم سرابندی (دانشگاه تهران)، عزت ترتبی (دانشگاه تهران)، مونا غفاری (دانشگاه خواجه نصیر طوسی تهران)، مجید عباسی (دانشگاه خواجه نصیر طوسی تهران)، زهرا نیک سرشت (دانشگاه خواجه نصیر طوسی تهران)، سیاوش حاتم (دانشگاه همدان)، حمزه موذن (دانشگاه شهید عباسپور تهران)، احمد احمدیان (دانشگاه تهران)، امیرحسین معظمی (دانشگاه شهید عباسپور تهران)، محمد رضایی (دانشگاه شهید عباسپور تهران)، حسین معصومی (دانشگاه آزاد)، حامد عزیزی (دانشگاه آزاد)، سجاد الله آبادی (دانشگاه شهید عباسپور تهران) و سارا اسمی زاده (دانشگاه تهران).

خبر تکمیلی (۳ اکتبر ۱۳۸۸!): گویا به غیر از «احمد احمدیان» و «عزت تربتی» بقیه دست‌گیرشدگان آزاد شدند.

علی پیرحسین‌لو و فاطمه ستوده را آزاد کنید

علی پیرحسین‌لو و فاطمه ستوده را آزاد کنید

علی پیرحسین‌لو (الپر) و هم‌سرش فاطمه ستوده را مدتی است دست‌گیر کرده‌اند.
عده‌ای از هم‌کلاسی‌های‌اش نامه‌ای نوشته‌اند و برای درخواست آزادی این دو جوان امضا جمع می‌کنند. بروید و متن نامه را بخوانید و اگر خواستید امضای‌اش کنید. مخصوصا اگر از فارغ‌التحصیلان علامه‌حلی تهران هستید، پیش‌نهاد می‌کنم چنین کنید. خواست این است که بیش‌تر امضاها از طرف هم‌مدرسه‌ای‌های‌اش باشد تا نامه «خودمانی‌تر» به نظر برسد، اما دیگرانی که او را می‌شناسند نیز می‌توانند نامه را امضا کنند.
جانوران بی‌شرم و حیا به بهشت نخواهند رفت

جانوران بی‌شرم و حیا به بهشت نخواهند رفت

در مغز بعضی جانوران مکانیزم‌ای وجود دارد به اسم «شرم و حیا خفه‌کن». این مکانیزم باعث می‌شود هیچ‌گونه شرم و حیایی احساس نشود و جانور بتواند خیلی راحت به هر چیز یا کس‌ای زل زده، دهان باز کرده و هر چه می‌خواهد به دروغ بگوید. بیش‌تر موجودات -از جمله اکثر آدمیان- چنین مکانیزم‌ای ندارند چون وجودش شانس بقای موجود را کم می‌کند.

در واقع با وجود این‌که در ابتدا به نظر می‌رسد وجود مکانیزم «شرم و حیا خفه‌کن» شانس بقا را زیاد می‌کند (با بهره‌کشی‌ از دیگران‌ای که متوجه نارو-خوردن نمی‌شوند)، اما از طرفی به دلیل فرآیند هم‌تکاملی، دیگر موجودات نیز مکانیزم کشف این رفتار را به دست آورده و از مشارکت با او خودداری می‌کنند. نتیجه این‌که برای موجوداتی که ذاتا اجتماعی هستند و بقای‌شان نیازمند مشارکت همیشگی با دیگران است (مثل انسان)، وجود مکانیزم شرم و حیا خفه‌کن به تدریج شانس بقا را کم خواهد کرد.

به همین خاطر است که این مکانیزم «شرم و حیاخفه‌کن» چندان در آدمیان فراگیر نیست. اما وقتی دیده می‌شود، بدجوری روی اعصاب دیگران می‌رود. بقیه دهان‌شان از حیرت باز می‌ماند و با خود می‌گوید چطور فلانی توانست در روز روشن یا زیر نور آن همه پروژکتور و جلوی چشم این همه آدم صاف صاف زل بزند و با لبخندی کریه به همه‌ی دنیا دروغ بگوید.

البته دنیا همیشه ثابت نخواهد بود: دیگران بعد از این‌که فهمیدند طرف‌شان دروغ گفته و از آن‌ها بهره‌کشی‌ها کرده، احساس می‌کنند به‌شان نارو زده شده است و لابد می‌دانید که انسان‌ها از این حس متنفرند و بسیار علاقه‌مندند تا نارو-زن را به سختی مجازات کنند.
خلاصه این‌که نارو-زن‌های بی‌شرم و حیا، فکر فردا هم باشید!
پانوشت‌ها:
۱) هم‌تکاملی معادل co-evolution است.
۲)‌ این نوشته الزاما دقیق نیست،‌ اما دور از واقعیت هم نیست.
[نظرسنجی] روزه در ماه رمضان

[نظرسنجی] روزه در ماه رمضان

مومنین و مومنات،
مسلمانان عملی و نظری،
خدا باوران و ناباوران عزیز،
خانم‌ها و آقایان محترم!

آیا شما روزه‌بگیر هستید؟ آیا تاکنون روزه گرفته‌اید؟
اگر لطف کنید و به دو سوال زیر پاسخ دهید، خیر دنیا و آخرت را خواهید برد!

اگر می‌خواهید توضیح بیش‌تری هم بدهید، در کامنت‌ها بنویسید.

n

{democracy:8}

n

{democracy:9}

استانداردهای دوگانه

استانداردهای دوگانه

گاهی استانداردهای دوگانه بدجوری توی ذوق می‌زند. وقتی در موضوع‌ای، تفاوت‌ای بین دو شخص نیست، دلیل‌ای ندارد تا بین‌شان تفاوت‌ای قائل باشیم.

دو مثال متفاوت بزنم:

۱)‌ فرض کنید مقدار مشخص‌ای غذا داریم و می‌خواهیم عادلانه بین من و دو نفر دیگری تقسیم کنیم. اگر یکی از این افراد پنجاه درصد سبک‌تر از من باشد و دیگری پنجاه درصد سنگین‌تر -با فرض مساوی‌بودن بقیه‌ی ویژگی‌ها- تقسیم عادلانه‌ی غذا این می‌شود که چون متابولیسم ما با هم متفاوت است و میزان انرژی‌ی لازم‌مان فرق دارد، یکی کم‌تر از من بخورد و دیگری بیش‌تر (نه الزاما پنجاه درصد کم‌تر یا بیش‌تر).
تفاوت در سهمْ در این مثال معقول است چون در میزان انرژی‌ی لازم، این افراد متفاوت‌اند.

۲) فرض کنید ما سه نفر را ناعادلانه دست‌گیر کرده‌اند. ما سه نفر هیچ تفاوت‌ای نداریم جز این‌که وزن‌مان با هم تفاوت دارد. در این‌جا گفتن این‌که به‌تر است یکی از ما آزاد شود و دیگران نشوند، نامعقول است! دلیل‌اش ساده است:‌ آزادی حق‌ای جهانی و برای همه‌ی انسان‌ها است و ربطی به وزن آن‌ها ندارد.

به همین صورت هر گونه تلاش‌ای برای جداسازی‌ی افراد بر اساس ویژگی‌هایی که بی‌ارتباط به موضوع تصمیم‌گیری هستند غیرمنطقی، ناعادلانه و تبعیض‌آمیز است.

همه‌ی این بدیهیات را نوشتم تا بگویم وقتی می‌خواهیم به ظلم‌ای که بر مردمان کشورمان می‌رود و اسارت‌ای که بر گردن‌شان نهاده است اعتراض کنیم، یادمان نرود تفاوت‌ای در حقوق پایه‌ی انسانی بین پیر و جوان، مرد و زن،‌ شناسا و ناشناس، و مشهور و مجهول نیست. همین!

شلیک نکنید آقایان! گلوله دهان را می‌بندد، هزار درِ دیگر باز می‌کند!

شلیک نکنید آقایان! گلوله دهان را می‌بندد، هزار درِ دیگر باز می‌کند!

آقای شاعر،
شمس لنگرودی‌ی عزیز،

امروز یک‌شنبه بود و چه یک‌شنبه‌ی تنهایی بود که برای پاک‌کردن نَفْسْ روزه‌ی سکوت‌گرفته، خودخواسته تلفن را خاموش کرده بودم نکند مردمان ردم را بیابند و پیاده راه افتاده بودم در جاده‌های بهشت‌گونه‌‌ی کنجِ ناپیدای شهرمان -که دو سه هفته بگذرد، نفسِ تابستان‌اش به شماره می‌افتد و یخ و سرما زمین را پوشانده، کورمال کورمال خود را تا خودِ خودِ خورشید بالا می‌کشد- قدم بزنم و ببینم آخر در این روزگار آفت‌زده، صاحب من کیست و صاحب ایشان کدام است. امروز که خلوت بود و گرم بود و سکوت بود، تنها هم‌صحبت‌ام جز دو بی‌خانمان مفلسِ بی‌چاره، شما بودید و صدای گرم‌تان و «۲۲ مرثیه‌ی در تیرماه» داغ‌دارِ غمگینِ ملتماسنهِ پرامیدتان.

آقای شاعر عزیز،
شعرهای‌تان را دوست داشتم! انگار مرهمی که نه، اما مخدری بودند بر زخم‌های‌مان که این روزها خون گریه می‌کند و آرام دلمه می‌بندد و دوباره با کرده‌ای یا گفته‌ای از یزیدیانِ زمان باز مجروح می‌شود و خون بالا می‌آورد و این چرخه‌ی ناخواستهْ تکرارِ مکرر می‌شود.

شمس لنگرودی‌ی عزیز،
دستِ شما درد نکند! شعرتان به موقع بود، دوست‌داشتنی بود، برای همین امروز بود. پیش از این خواننده‌ی شعرهای‌تان نبودم، اما از این پس شُدید شاعرِ دوست‌داشتنی‌ای که گرمای شعرش در امرداد سال ۱۳۸۸ مرا از سرمای بی‌تفاوتی‌ها نجات داد.

با ارادات،
سولوژن

[شعرها را با صدای شاعر از این آدرس دریافت کنید. دو نمونه از شعرها را در زیر می‌آورم.]

مرثیه‌ی هفتم

شلیک نکنید آقایان
گلوله‌های شما می‌مانند در هوا
روزی به سوی شما می‌آیند.
این سرپناه عمومی است که گلوله‌های شما می‌درند
هیچ اعتمادی
به سقف ترک خورده‌ی آسمان نیست.
شلیک نکنید آقایان
هیچ‌کس نمی‌خواهد که بمیرد
از دست شما می‌گریزیم
و پای درخت‌ها کنار خیابان‌ها پنهان می‌شویم
مانند هزاران امضا
پای اعلامیه‌ها
که نمی‌شود کاری کرد.
شلیک نکنید آقایان
گلوله دهان را می‌بندد
هزار درِ دیگر باز می‌کند.

مرثیه‌ی بیست و دوم

هیچ نماد و کنایه‌یی در میان نیست
روزنامه‌ها همه تصحیح می‌شوند
سطرها
ردیف جنازه‌ی سوسک‌های له‌شده در چاپخانه‌هاست
عکس‌ها
نقاشی‌ِ «گویا»
بر پیشخوان روزنامه‌فروشی
مردم
انگار که به روزنامه‌های سفید نگاه می‌کنند
و آرزوها و آن‌چه را که در دل‌شان مانده مرور می‌کنند.

انسان: حیوان معترف

انسان: حیوان معترف

“پیش‌ترها دانش‌مندان خشونت بی‌حد Ùˆ حصر را ویژگی‌ی یک‌تای انسان‌ها می‌دانستند. تا این‌که در تاریخ هفتم ژانویه Û±Û¹Û·Û´ØŒ هیلالی ماتاما (Hilali Matama)ØŒ دست‌یار ارشد گروه پژوهشی‌ی جین گودال (Jane Godall) در پارک ملی‌ی گومبه (Gombe) در تانزانیا، گروه‌ای از شامپانزه‌ها را مشاهده می‌کند Ú©Ù‡ مخفیانه به حریم گروه‌ای دیگر وارد شده Ùˆ شامپانزه‌ی مذکری را Ú©Ù‡ به تنهایی برای خودش مشغول غذاخوردن بوده است می‌کشند. به همین ترتیبِ برنامه‌ریزی‌شده، بقیه‌ی مردهای گروه رقیب در سه سال بعد کشته می‌شوند.

چه بر سر زن‌ها آمد؟

دو نفر از زن‌ها به قبیله‌ی جدید منتقل می‌شوند، یکی شاهد کتک‌خوردن مادرش تا سر حد مرگ می‌شود، و چهار زن دیگر ناپدید می‌شوند.

بهت‌انگیزتر این‌که این دو گروه پیش از این در ابتدا یک گروه بوده‌اند.”

به نقل از کتاب Human: The science behind what makes us unique به نوشته‌ی Michael Gazzaniga،‌ صفحه‌ی ۶۸.

در ادامه‌ی کتاب می‌آید که با وجود این‌که «بچه‌کشی»‌ بین گونه‌های مختلف حیوان‌ها -از خانواده‌ی پرندگان گرفته تا حشرات و جوندگان و نخستیان- متداول است، اما بزرگ‌سال‌کُشی پدیده‌ی نادری است.

سپس از Richard Wrangham، استاد انسان‌شناسی‌ی زیستی در هاروارد، نقل می‌کند که «کم حیوان‌ای است که در جوامع پدرسالاری زندگی کند و روابط اجتماعی‌اش مرد-محورانه باشد (یعنی شکل اصلی‌ی روابط داخلی اجتماعی متکی بر روابط مردان جامعه است) و زنان برای کاهش شانس جفت‌گیری‌ی درون‌گروهی مرتب به جوامع هم‌سایه بروند. و تنها دو گونه از حیوانات چنین کاری را با شدت و حدت‌ای انجام می‌دهند که شامل زمین‌گشایی‌های خشونت‌آمیز مردان جامعه و حمله به جوامع هم‌سایه و یافتن افراد ضعیف آن‌ها و قتل‌شان باشد. از بین چهار هزار پستان‌دار و ده میلیون یا بیش‌تر از دیگر گونه‌های حیوانات، این رفتار خاص شامپانزه‌ها و انسان‌هاست.»

این کتاب جذاب بعدتر می‌گوید چرا چنین ویژگی‌ای در ما و شامپانزه‌ها وجود دارد. به طور خلاصه و نه الزاما با همه‌ی جزییات:

این‌که چرا فقط انسان و شامپانزه چنین رفتاری دارند خیلی تعجب‌آور نیست اگر توجه کنیم که نزدیک‌ترین گونه به ما در درخت تکامل شامپانزه‌ها هستند.

حالا چرا خشونت؟

موضوع هم به این باز می‌گردد که به خاطر کیفیت بالای غذایی‌مان نمی‌توانیم یک جا بنشینیم و خوش باشیم، بلکه مجبوریم به دنبال غذای خوب بگردیم و از طرف دیگر زورمان هم می‌رسد(!)‌ که با هم بجنگیم (هر دو گونه مشت‌زن‌های قابلی هستند). هم‌چنین احساسات‌مان تاثیر زیادی در تصمیم‌گیری‌مان دارد و تنها با بررسی‌ی عقلانی‌ی گزینه‌ها تصمیم نمی‌گیریم. و حالا نکته‌ی مهم این است که احساس‌ای که باعث می‌شود رفتار خشونت‌بار نشان دهیم،‌ احساس «افتخار» (pride) است. این احساس و داشتن مقام بالا در جامعه باعث افزایش شانس جفت‌گیری برای مردان می‌شود و در نتیجه به خاطر sexual selection به ویژگی‌ی غالب‌ای در می‌آید.

و البته افتخار و داشتن مقام بالا در جامعه برای شامپانزه‌ها کار سختی است و دست‌یازیدن به آن خشونت را ایجاب می‌کند. انسان‌ها نیز تفاوت چندان‌ای ندارند.

این بحث طولانی است و بخش زیادی از کتاب راجع به همین است. اما چیزی که می‌خواستم به آن اشاره کنم این است که خشونت‌ورزی‌های انسانی -که نمودش را هم در جنگ‌ها دیده‌ایم و هم این روزها در کشور خودمان شاهدیم- بسیار پدیده‌ی نادری است (به پشه و مگس کاری ندارم، آن چهار هزار پستان‌دار دیگر را به خاطر بیاورید).

اگر جزو آن گروه‌ای هستید که دوست دارید «تک» باشند و حاضر نیستید این مقام مهم را با شامپانزه‌ها قسمت کنید، یا جزو آن دسته‌ی خوش‌بین‌ای هستید که تصور می‌کنید چه خوب است که در این خشونت‌ورزی تنها نیستید، اجازه دهید ویژگی‌ای را معرفی کنم که تا جایی که می‌دانم خاصِ خاصِ انسان‌هاست:‌ اعتراف‌گیری!

کدام گونه‌ای را می‌شناسید که این‌چنین پیچیده بیاندیشد و رفتار کند؟

  • من می‌دانم تو به چیزی باور داری.
  • تو می‌دانی من به چیز دیگری باور دارم.
  • من می‌دانم تو به چیزی Ú©Ù‡ من باور دارم باور نداری.
  • تو می‌دانی من به چیزی Ú©Ù‡ تو باور داری باور ندارم.
  • من می‌خواهم تو به چیزی Ú©Ù‡ من باور دارم Ùˆ تو باور نداری باور داشته باشی.
  • تو می‌دانی من می‌خواهم تو به چیزی Ú©Ù‡ من باور دارم Ùˆ تو باور نداری باور داشته باشی.
  • من می‌دانم Ú©Ù‡ تو به شیوه‌ی من برای این‌که تو به چیزی Ú©Ù‡ من می‌خواهم تو به آن باور داشته باشی Ùˆ تو باور نداری باور Ú©Ù†ÛŒ باور نداری.
  • ولی من می‌دانم اگر شیوه‌ی مناسب‌ای را انتخاب کنم با وجودی Ú©Ù‡ من می‌دانم Ú©Ù‡ تو به شیوه‌ی من برای این‌که تو به چیزی Ú©Ù‡ من می‌خواهم تو به آن باور داشته باشی Ùˆ تو باور نداری باور Ú©Ù†ÛŒ باور نداری ولی تو در آینده نه تنها به باور من معترف خواهی شد بلکه شیوه‌ی باوراندن مرا به خود دوستانه،‌ تفکربرانگیز Ùˆ معنوی خواهی خواهی خواند Ú©Ù‡ همان چیزی است Ú©Ù‡ رییس‌ام از من خواسته است.

چنین نوع اندیشه‌ای نیاز به Theory of Mind پیش‌رفته‌ای دارد که در چنین سطحش تا جایی که می‌دانیم منحصر به انسان است.

خوش‌حال باشیم و غم بخوریم و نگران باشیم و به وضع خنده‌دار خود بخندیم!

—-

پدرسالار را به جای patrilineal استفاده کرده‌ام. نمی‌دانم ترجمه‌ی درستی یا نه. شما می‌دانید؟

به جای male-bonded از عبارت طولانی‌ی «شکل اصلی‌ی روابط داخلی اجتماعی متکی بر روابط مردان جامعه است» استفاده کردم! این‌ها جوامع‌ای است که مردان دور هم جمع می‌شوند، روابط دوستی معمولا بین مردان است و اکثر جوریدن (grooming) هم منحصر به مرد-مرد می‌شود. پیش‌نهاد به‌تری دارید؟!

توضیح تکمیلی: با تشکر از Talented Moron که عبارت «مرد-محور» را به جای male-bonded پیش‌نهاد کرد.

دادگاه فرمایشی

دادگاه فرمایشی

فیلم‌اش را که ندیدم، اما فیلم‌نامه‌اش به انشاهای دو-زاری‌ای می‌ماند که بی‌استعدادترین بچه دبیرستانی‌ها برای سیاه‌کردن کاغذ تحویل معلم خرفت‌شان می‌دهند.

[روزگار پسا-انتخاباتی] در خیابان‌های تهران چه خبر؟!

[روزگار پسا-انتخاباتی] در خیابان‌های تهران چه خبر؟!

اوضاع شهر را چطوری ارزیابی می‌کنید؟! تهران (و شهرهای دیگر) آرام‌اند یا ملتهب؟

بگذارید این‌گونه بگویم: تلفنی که با ایران صحبت می‌کنم،‌ برداشت‌ام این است که جو خیلی آرام‌تر از آن چیزی است که در دنیای مجازی به نظر می‌آید. فیس‌بوکی و توییرتری به ایران نگاه کنم،‌ انگار کشور در آستانه‌ی انفجار است.

کدام روایت صحت دارد؟ در کامنت‌ها بنویسید.

و بگذارید سوال‌ای شخصی و شاید تا حدی خودخواهانه بپرسم:

و آیا شما کس‌‌ای را می‌شناسید که این روزها قصد خروج از کشور را داشته باشد و مشکل‌ای برای خروج پیدا کرده باشد؟ یا کس‌ای را که به هنگام ورود کشور دچار مشکل‌ای شده باشد؟ مخصوصا سوال‌ام از وضعیت دانش‌جویان‌ای است که با وثیقه خارج شده بوده‌اند و حالا به کشور بازگشته‌اند یا به تازگی برگشته‌اند.

با مسوولین وزارت علوم که تماس گرفته می‌شود،‌ می‌گویند «انشالله مشکلی نیست». متاسفانه با انشالله ماشالله‌ای که در ایران تحویل آدم می‌دهند نمی‌توان زندگی کرد.

Dogs of War and Men of Hate

Dogs of War and Men of Hate

 

حالا که لباس کَت و کلفت پوشیده و محافظ‌های پلاستیکیْ سر و شانه‌اش را پوشانده‌ است، جوگیر شده و فکر می‌کند Iron Man است یا چه می‌دانم Terminator.

بعد دویست هزار تومان می‌دهند به‌ش، توهم برش می‌دارد که به خیل کافران می‌تازد و تصور می‌کند از هم‌رکابان پیغمبر اسلام در فتح مکه است یا دست‌کم از سپاهیان نزدیک امام غایب. نگو این‌که دویست هزار تومان قیمت روح‌اش بوده که بر زمین تف کرده است و باتوم به دست به جان مردم افتاده.

این توهم دیر یا زود از بین می‌رود: سی سال Ú©Ù‡ بگذرد Ùˆ پشم Ùˆ پیلی‌های مغزبادامی‌ی سبک‌سر چماق‌ به دستِ امروز پاک بریزد، وجدان‌اش دوباره از خاکسترِ آتشِ شهوت Ùˆ نادانی‌ی جوانی سر برمی‌آورد Ùˆ سخت رنجور Ùˆ پشیمان خواهد شد از آن‌چه در آن روزهای گرم Ùˆ دم‌کرده‌ی آغازین تابستان سالیان دور بر سر مردم سرزمین‌اش آورده بوده است – Ú©Ù‡ ناسزا گفته است Ùˆ زده است Ùˆ خونین کرده است Ùˆ قابیل‌وار، هابیل‌های روزگار را کشته است.

گاهی سی سال هم لازم نیست: سه نفر گوشه‌ای گیرش بیاورند و سیر کتک‌اش بزنند، شب که له و خونین به خوابگاه برگردد و بر تخت جیرجیرکنان‌اش چون جنازه‌ای ولو شود، خوب یادش خواهد آمد که ضربه‌ی باتوم سختْ درد دارد و سرِ کوفته چه تهوع‌آور گیج می‌رود.

 

پ.ن: تصویر این سگ‌های وحشی را این روزها خود بسیار دیده‌اید.


Listen to “The Dogs of War” (Pink Floyd)

 

 

آن خس و خاشاک تویی

آن خس و خاشاک تویی

 

«آن خس و خاشاک تویی

پست‌تر از خاک تویی

شور من‌ام، نور من‌ام

عاشق رنجور من‌ام

زور تویی، کور تویی

هاله‌ی بی‌نور تویی

دلیر بی‌باک من‌ام

مالک این خاک من‌ام»

 

-شاعر ؟