Browsed by
Category: ضدخاطرات

گشتال

گشتال

عجب این لغت «گُشْتال» به بعضی‌ها خوب می‌آید. انگار ساخته‌اندش برای بعضی از آدم‌هایی که با یک مَن عسل، خوردن که سهل است، حتی نمی‌شود توی چشم‌های‌شان نگاه کرد. اوغ!

لغت‌شناسی: گشتال کلمه‌ای کردی است که تا جایی که من می‌فهمم به کس‌ای اشارت می‌کند که سرد است و دماغ‌بالا، و هنگام معاشرت با او تلخی وجودت را در بر می‌گیرد.

سفارشات سیزده بدرانه

سفارشات سیزده بدرانه

دختران جوان دم‌بخت،
از خانه‌ها بیرون بیایید،
سبزه‌ها را گره بزنید،
محکم‌تر، انبوه‌تر!

پسران جوان بی‌بخت،
چاردیواری‌ها را ول کنید،
دختران چمن‌زار را بنگرید،
ببویید، ببوسید!

غارنشینی

غارنشینی

یارو غارنشینه گاهی Ø´Ú© می‌کنه Ú©Ù‡ آیا هنوز دیگران او را جزو آدمیزاد حساب می‌کنند یا نه. یعنی اصلا یادشان هست Ú©Ù‡ وجود دارد یا شده مثل اصحاب کهف – با این تفاوت Ú©Ù‡ برخلاف آن‌ها آینده‌ی پر جار Ùˆ جنجالی هم برای‌اش متصور نیست.
بعد آدمک لیبرال/عقل‌گرای‌اش سر بر می‌آورد و به شخص شخیص‌اش ندا می‌دهد «دیگران لابد حق دارند این‌طوری‌اند که هم‌این‌که مردم مختارند و آزاد تا هر جوری می‌خواهند فکر/رفتار کنند و تازه از آن هم بالاتر، جان من، خودت بگو!، زندگی توی غار مگر غیر از این هم می‌شود قربان، می‌شود؟! نمی‌شود دیگه!».
بعد غارنشینه همین جا گفت و گوی درونی را تمام می‌کند و می‌رود سمت در غار تا خوب وارسی کند که نکند درزی، سوراخی، چیزی ایزولاسیون کرکره‌ی غارش را به هم زده باشد.

هراس‌های بی‌هوده‌ی من

هراس‌های بی‌هوده‌ی من

هراس‌های‌ات را کشف می‌کنی، و بی‌هوده‌گی‌شان تو را به وحشت می‌اندازد: مگر این‌ها هم هراس برانگیز است؟!
و بالاتر:
از وحشت‌ات به هراس می‌افتی: آیا وحشت‌کردن از هراس‌های پیش پا افتاده و بی‌هوده‌ات وحشت‌انگیز است؟
و تکرار مکرر تا جایی که ذهن قامت دارد.

ساز و آواز

ساز و آواز

استعدادهای آدم زمان‌ای شکوفا می‌شود که دیر وقت است، نیمه‌شب است، هم‌سایه‌ها خواب‌اند، و تو بیداری، و تو بیداری، و تو بیش از همیشه بیداری!

من در جهان

من در جهان

– …. .. … .. … — . –..– .-.. .. …- .. -. –. .-.. — -. . .-.. -.– .. -. – …. .. … -… — ..- -. -.. .-.. . … … .- -… … ..- .-. -.. .. – -.– -.-. .- .-.. .-.. . -.. – …. . .– — .-. .-.. -.. .-.-.- -.-. .- -. -.– — ..- …. . .- .-. — . ..–..

سه جلسه محرومیت برای شما دختر عزیز

سه جلسه محرومیت برای شما دختر عزیز

کاش می‌شد دخترهای ایرانی‌ای را که حاضر نیستند با پسرها برقصند به طور موقت از هر گونه رقص و حرکات موزون و ناموزون محروم کرد.

چند نوشته‌ی در هم و برهم، از این روزهای خسته‌ی دل‌تنگ

چند نوشته‌ی در هم و برهم، از این روزهای خسته‌ی دل‌تنگ

(الف)
نکته‌ی کلیدی: انسان‌ها همین‌اند که هستند!‌ می‌خواهی خوش‌ات بیاید، می‌خواهی نیاید. اما اگر می‌خواهد خوش‌ات بیاید، باید تلاش کنی تا از همان‌چه که هستند خوش‌ات بیاید.
قوانین فیزیک را در نظر بگیر. نمی‌توانی بگویی که چرا جاذبه این‌گونه رفتار می‌کند و نه آن‌گونه. جاذبه تو را به زمین می‌چسباند؟ می‌خواهی از زمین کنده شوی؟! برو و فکر کن تا شاید راه‌حل‌اش را پیدا کنی. اگر هی به جاذبه فحش دهی، هم روی زمین می‌مانی و هم اعصاب‌ات خراب‌تر می‌شود.

یا به عبارت دیگر:
وقتی طرف می‌گوید «دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر | کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست» از همان مشکل‌ای نمی‌گوید که تو سخن می‌گویی. بی‌خود نگرد!!!

(ب)
Û±) نه این‌که زندگی همه‌اش پیش‌رفت باشد. نه با معیارهای بیرونی، Ùˆ نه درونی. گاهی بازگشت به گذشته‌ای باید تا ببینی زندگی‌ات تغییر نکرده است – یا حتی اگر هم کرده باشد، تغییرش نه پیش‌رفت است Ùˆ نه پس‌رفت.

۲) «فیلم‌ای کوتاه درباره‌ی عشق» از کیشلوفسکی را می‌دیدند. و من از همان‌هایی بودم که پیش‌ترها با شنیدن چنان نام‌ای -و این‌که کیشلوفسکی خوب است- ابروهای‌ام گره می‌شد چو گویی می‌گویم: «روشن‌فکرهای سوسول». در میانه‌ی فیلم‌دیدن، اما، شک کردم: پیش‌ترها هم فیلم می‌دیده‌ام؟!

Û³) نه آن قدرها غلیظ شاید، اما این: گاهی فیلم‌ها راجع به آدم‌ها هستند Ùˆ احساسات‌شان، گاهی نیز راجع به چیزهای دیگر. هالیوود خوب بلد است راجع به چیزهای دیگر فیلم بسازد. اما «فیلم‌ای کوتاه درباره‌ی عشق» راجع به احساسات آدمیان – آن‌طور Ú©Ù‡ من آدم را شناخته‌ام- است. دوست‌اش داشتم.

۴) حساب کن هشت نفر، یا شاید ده نفر نشسته‌اند و همان فیلم را می‌بینند در شب پیش از روز ولنتاین. یعنی همین دی‌شب. بعد تو از خود می‌پرسی که هر کدام در همین لحظه -همین الانِ الان- دارند به چه می‌اندیشند. به این‌که عشق چیست؟ یا عشق‌شان کیست؟ یا این‌که چه می‌گذرد بر این عشق -یا که معشوق- در این سرمای بر شیشه کوبنده.
و چگونه به آن می‌اندیشند؟ پنجره‌ای روشن در میانِ شب‌ای تاریک و سایه‌هایی که از پشت پنجره -گنگ و نامفهوم- می‌آیند و می‌روند و او شک ندارد که معشوق‌اش همان سایه‌ی کوچک‌ای است که موهای‌اش را دم‌اسبی بسته است و بر پنجره تکیه داده است. یا که لبخندی شرم‌گین ولی داغ در ابتدای هم‌آغوش‌ای اتفاقی و نه تنها برنامه‌ریزی‌نشده که تصورنشده؟ یا که شاید هیچ، به هیچ نمی‌اندیشند.

۵) برنامه‌ریزی‌نشده! تصورنشده! اگر تو عشق‌ برنامه‌ریزی‌نشده، بوسه‌ای تصورنشده، و کلا زندگی‌ای با عناصر کوچک و شاد تصادفی بخواهی باید که را ببینی؟! (وگرنه بدبختی‌ی تصادفی که کم پیش نمی‌آید!)
گاهی شاید مشکل از خودت باشد، اما مطمئن‌ای بخش دیگری از مشکلْ محیط توست: محیط عرف‌زده و قید و بند-دار.
دوست‌ای دارم نادیده و تقریبا ناشناس به اسم سمیرا. او جایی گفت که «هم‌وطنان‌مان در خارج همان‌اند که ساعدی گفته» و منِ ساعدی‌نخوانده و بی‌اطلاعْ از او پرسیدم که ساعدی چه گفته است. نمی‌گویم ساعدی چه گفته، و شاید نه همان‌قدر تند و تیز و عمومی که ساعدی گفته، اما بی‌تردید نصف آن‌چه ساعدی گفته برای نصف آن‌هایی که ساعدی گفته!

Û¶) سال‌ها پیش از او پرسیدند Ú©Ù‡ چرا به این جلسات می‌آیی. پاسخ داد … آها، پیش‌تر بگویم Ú©Ù‡ جلسات چیز خاص‌ای نبودند. فرض کنید راجع به نقش گوز در شقیقه (واقعیت: فرار مغزها – Ùˆ جلسه پر بود از آدم‌هایی Ú©Ù‡ طبق بیش‌تر معیارها مغز بودند ولی طبق هیچ معیاری آن زمان نه فراری بودند Ùˆ نه نشت‌کرده Ùˆ نه هیچ چیز دیگری – الان نصف‌شان نشت‌کرده‌اند Ùˆ نصف‌شان ازدواج). پاسخ داد Ú©Ù‡ می‌خواستم ببینم آدم‌های دیگر «چگونه» فکر می‌کنند.
بعد الان یادش می‌آید Ú©Ù‡ مدت‌هاست لذت نبرده است از بودن در جمع‌ای به بهانه‌ی مشاهده‌ی بارقه‌های Ú©ÙˆÚ†Ú© تفکر فردی در اندیشه‌ی جمعی – مثلا همان‌ای Ú©Ù‡ با دیدن «فیلم‌ای کوتاه درباره‌ی عشق» در فضا ایجاد می‌شود.

۷) شک دارد که آن زمان هم لذت می‌برده است. بیاییم صادق باشیم! در میان جمع‌بودن لذت هم داشته باشد، اما بی‌درد نیست. یا دست‌کم برای آدم عاشق بی‌درد نیست.

(Ù¾)
در این تاریک‌ْشهرِ غم‌زده از آدم‌ها
درها چِفتْ‌بسته
انتهای کوچه‌های‌اش بن‌بست
مه‌گرفتهْ کوه‌ها سخت ناپیدا
انتظار چه را می‌کشی تو؟
عشق را؟ گرما را؟

[نوشته‌شده در بازه‌ی جمعه ۱۳ فوریه تا یک‌شنبه ۱۵ فوریه ۱۳۸۷ خورشیدی!]

این ضدخاطرات هفت ساله

این ضدخاطرات هفت ساله

ضدخاطرات حدود سه هفته‌ی پیش هفت ساله شد!
اگر هفت سال پیش کس‌ای می‌آمد و به من می‌گفت که تجربه‌ی کوچک و از سر کنج‌کاوی‌ی دی ماه هزار و سیصد و هشتاد خورشیدی بیش و کم بی‌وقفه در این فضا و با همین نام ادامه پیدا می‌کند، به سلامت عقل‌اش شک می‌کردم. اما اینک هفت سال گذشته است و من در چهارفصل زندگی-در شادی و غم، در حیرت و فهم- نوشته‌ام و نوشته‌ام و نوشته‌ام که گویی هیچ‌وقت از نوشتن دست نکشیده‌ام.

ضدخاطرات برا‌ی‌ام جای‌گاه‌ای ویژه دارد. اگر زمان‌ای این وبلاگ در حاشیه‌ی تجربه‌های نوشتاری‌ام قرار می‌گرفت -حاشیه‌ای تفریحی، جذاب ولی نه پر اهمیت- اما دو سه سال بیش نگذشت تا ضدخاطرات از حاشیه به مرکزیتِ متن خزید و برجسته و خودنما در همان‌جا نشست و قرار گرفت.

یادم می‌آید که آن اوایلی که ضدخاطرات را آغازیده بودم نگران بودم که نکند بلایی سر دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام بیاید. دفتری که سابقه‌اش به حدود ده سال پیش باز می‌گردد. دلیل نگرانی‌ی اولیه‌ام این بود که تصور می‌کردم ضدخاطرات نمی‌تواند بستری مناسب برای عمیق‌ترین و به-خود-نزدیک‌ترینِ افکارم باشد. هر چه باشد، ضدخاطره نه خاطره است و نه فلسفه و نه دفتر آرزوهای‌ام.

راست‌اش را بگویم هم‌چنان کم و بیش همان دغدغه‌ها را دارم. ضدخاطرات نه می‌تواند و نه قرار است که بتواند جای دفتر دیگرم را بگیرد. سبک نوشتن در ضدخاطرات با این‌که ثابت نیست و هم از یک پست به دیگری و هم از این ماه به آن ماه عوض می‌شود، سبک‌ای است متفاوت از آن‌چه من برای خود -خودِ مستقیم و بی‌واسطه‌ام- می‌نویسم. ضدخاطرات زاویه‌دار می‌بیند، دفتر دیگر بیش‌تر وقت‌ها صریح است و مستقیم؛ ضدخاطرات جغرافیایی معتدل دارد، دیگری گاه کویر است و گاه قطب و گهگاهی نیز جنگل‌ای استوایی و بارانی؛ ضدخاطرات با یاد خواننده‌های‌اش نوشته می‌شود، دیگری به امید خواننده‌ای که نیامده است!

اما دیگر پس از چند سال نوشتن در این و در آن قانع شده‌ام که هر دو می‌توانند باشند و جای دیگری را هم تنگ نکنند. یا شاید به‌تر بگویم، متوجه شده‌ام که حتی اگر زیاد نوشتن در یکی، تعداد نوشته‌های دیگری را کم می‌کند، باز هم -تا وقتی هشیار باشم- ضرری متوجه من نیست. من در ضدخاطرات با آدم‌های دیده و ندیده سخن می‌گویم، در دفتر یادداشت‌های‌ام با خودِ خوب‌نشناخته‌ام. و باور نمی‌کنید که چقدر همین صحبت‌کردن با دیگران را دوست می‌دارم. یعنی اگر ضدخاطرات وبلاگ‌ای بود در برهوت، بی‌خواننده و بی‌کامنت، نوشتن‌اش برای‌ام بی‌معنا بود.

ضدخاطرات برای من، مکان‌ای است که می‌توانم تقریبا هر حرف‌ای را که می‌خواهم بگویم و مطمئن باشم چند نفری سخن‌ام را می‌فهمند یا دست‌کم به آن توجه می‌کنند. چنین ویژگی‌ای برای من چون گوهر است. گوهری که هیچ‌جای دیگری یافت نمی‌شود یا دست‌کم من نیافته‌ام – که کاش یافته بودم! مگر می‌شود انسان‌ای را یافت که هر حرف‌ای به ذهن‌ات می‌آید، هر موقع شبانه‌روز که دل‌ات می‌خواهد به‌اش بگویی و او گوش کند و نه رو تلخ کند و نه حوصله‌اش سر برود و حتی گاهی -اگر دست داد- پاسخ معناداری نیز بگوید؟ اگر چنین فردی یافت شود، من یکی که بی لحظه‌ای درنگ عاشق‌اش خواهم شد (البته برای این‌که مشکل‌ای پیش نیاید بگویم که عشق غیرافلاطونی‌ی جمله‌ی آخر تنها مشمول حال زیبارویان می‌شود!).

بگذار دوباره تکرار کنم: من از صحبت‌کردن با دیگران لذت می‌برم و ضدخاطرات برای‌ام باارزش است چون در آن می‌توانم سخن بگویم و شنیده شوم. اگر یک سوی این قضیه سخن‌گفتن باشد، سوی دیگرش شنیده‌شدن است و شنیدن از کس‌ای بر نمی‌آید جز توی خواننده. پس اگر ضدخاطرات برای‌ام عزیز است به خاطر وجود توست که آرام می‌آیی و بی‌صدا می‌روی ولی هم‌چنان همیشه هستی.
فکر می‌کنی حال چاره‌ای برای‌ام می‌ماند جز این‌که از توی خواننده‌ی ضدخاطرات سپاس‌گزاری کنم و از دور دست‌ات را بفشارم یا که پیشانی‌ات را ببوسم‌؟!

همین متن را با صدای سولوژن بشنوید!

عرق جبین برای دو لقمه نون حلال

عرق جبین برای دو لقمه نون حلال

… Ùˆ آن زمان‌ها Ú©Ù‡ از خستگی مستانه سخن می‌گویی Ùˆ تلوتلوخوران راه می‌روی.
[سگ هم خوابیده است این ساعت شب پدر آمرزیده!]

لطفا نوشته‌ها را درست بخوانند!

لطفا نوشته‌ها را درست بخوانند!

گویا آدم استعداد عجیبی در دیدن/شنیدن/خواندن آن‌چه دل‌اش می‌خواهد دارد. حالا بگذریم که تصویر/صدا/نوشته چیز دیگری می‌گوید.
در مورد قوه‌ی لامسه هنوز نظری ندارم، اما تا این‌جای‌اش که من تقریبا ناامید شدم.

خودسانسوری (۲)

خودسانسوری (۲)

از من پرسیده بودند که چرا می‌گویم خودسانسوری از «ترس» ناشی می‌شود. پاسخ‌ای نوشته بودم که همه‌اش منتشر نشد. گفتم بیایم و باور آن روزم را با شما در میان بگذارم:

خودسانسوری از ترس ناشی می‌شود. گاهی ترس‌مان از حکومت است: می‌ترسی چیزی بگویی و به عالی‌جناب‌ای بربخورد. بعضی وقت‌ها هم ترس کوچک‌تر است، خطر جانی‌ای برای‌ات ندارد، اما ممکن است دوست یا آشنایی را دل‌خور کند. در این حال ترس‌ات از به هم خوردن روابط انسانی‌ات است. می‌ترسی سنگینی‌ی بیان آن‌چه در ذهن‌ات می‌گذرد بر گُرده‌ی دوستی‌تان سنگینی کرده و دوپاره‌اش کند.
اما گاهی ترس نه از حکومت است و نه از آدم‌ها:‌ ترس‌ از خویشتن است. پاره‌های تاریک خود که روزها با قلاده‌ای پشت لبخندها و نگاه‌های‌مان پنهان‌اش می‌کنیم و شب‌های به هنگام سرنهادن بر بالشتْ خدایا شکرگویان از چنگال‌اش به عالم ناهشیاری می‌شتابیم.
خودسانسوری در عمیق‌ترین لایه‌های خود ناشی از ترسِ از دست‌بردن در تاریکی‌های ذهن و بیرون‌کشیدن پاره‌ی متعفن خویشتن است. خودسانسوری نفی آن‌چه است که نمی‌خواسته‌ایم باشیم.

پیش‌تر:
خودسانسوری

آرزو سیری چند؟

آرزو سیری چند؟

از آرزوهای‌ام می‌پرسد. ابتدا تصور می‌کردم فهرست‌کردن آرزوها کار آسانی باشد، اما بعد افتاد مشکل‌ها!
مطمئن نیستی آیا چیزی که به نظرت خیلی خوب و جالب می‌آید باید واقعا آرزوی‌ات باشد یا نه. تقریبا سختی‌ی سوال شبیه است به پرسش «بزرگ بشی می‌خوای چی کاره بشی؟!». نه می‌توان همه کاره شد، نه می‌توان به همه‌ی آرزوها رسید. تازه اصلا اگر کاره‌ای بشوی و به آرزویی برسی.

شما چی؟! وضعیت آرزوهای‌تان چطوری است؟!

اینک میم!

اینک میم!

متن،
تصویر،
و صدا.

صدایی در گوش پیچیده،
تصویری بر شبکیه حک‌شده،
و متن‌های آرام پیش‌رونده: شما به تو، من به ما.

بی‌خوابی

بی‌خوابی

ساده‌انگارانه‌اش می‌شود بی‌خوابی.
بهانه بخواهیم، می‌شود خرناسه‌ی همسایه‌ی طبقه‌ی پایینی که سقف‌های چوبیْ تابِ مقاومت‌اش ندارند و هم‌راه قلپ‌قلپ‌های شوفاژهای هواگرفتهْ شده است ارکستر بی‌نوای نیمه‌شب‌مان.
یا که نه، شاید قهوه‌ی شب‌هنگام و غذای دیر وقت بشود بهانه‌ی معقول و همه‌پسندترمان.
Ùˆ اما نه این نه آن، Ú©Ù‡ حقیقت … آخر مرد حسابی، Ú©Ù‡ در کار حقیقت است این روزها؟
خلاصه همان بی‌خوابی!


روایت‌ای دیگر از بی‌خوابی.