Browsed by
Category: ضدخاطرات

مکاشفه

مکاشفه

Ú©Ù‡ این‌طور … Ú©Ù‡ زندگی این‌طوری می‌گذرد … هممم … ! هممم … باید نوشت‌اش!

آن روز که برق رفت

آن روز که برق رفت

“Ùˆ آنان به هنگامی Ú©Ù‡ چراغ‌ها خاموش شود دست از عبادت کشیده، سر در جبین فرو برده، ذکر شیطان کنند.”

از لذت و آدم‌ها

از لذت و آدم‌ها

من و مجله‌‌ی الکترونیکی‌ی هزارتو هم برنامه‌ای داشته‌ایم برای خودمان. قرار بود از همان شماره‌های نخست از نویسندگان‌اش باشم و بنویسم و واقعا هم قرار بود که بنویسم، اما اولین نوشته‌ام همین یکی دو روز پیش به هوا رفت در هزارتوی لذت.
نوشته‌ام “از لذت Ùˆ آدم‌ها” نام دارد. ابتدای‌اش را بخوانید:

(Û±)
بوی عود می‌پیچد در خنکای اتاق پرده‌کشیده‌‌ی نیمه‌تاریک؛ و عطر تن‌اش می‌دود به میان زلف‌های پریشان او.
برق چشمان‌اش تاب برمی‌دارد و از اشک‌گاه بالا رفته، کمان کشیده، سر می‌خورد پایین و بر گونه‌اش اشک‌گونه تاب‌تاب‌خوران پایین می‌آید، لبان‌اش را مرطوب کرده، گردن‌اش را نرم و تن‌اش را گرم و سکوت‌اش را شهوت‌بار.
برق چشمان‌اش که ماه‌ای است پیکر چشم‌بسته‌ی او را کر و کور به دنبال خود کشیده، در این معبد تنانگی می‌شود ماری به دنبال جفت‌ای، بالای درخت پیچیده. شهوتِ سکوت‌اش می‌شود درخت و برق چشمان‌اش می‌شود سیب و تن‌اش می‌شود گناه.
تن و سیب و برق چشمان‌اش که باشند، آن وقت چاره‌ای نیست جز این‌که دستان پسرک مار شده، بی‌صدا از پشت بلغزند زیر پیراهن سپیدِ تن‌نمای دخترک، بر سطح نم‌ناک پوست کشیده‌ی گندم‌گون‌اش بخزند بالا، شرم‌گین به دور پیکر خوش‌تراش‌اش پیچیده، آرام از آن پشت منتظر بمانند برای طعمه‌ای دیگر و خواهش‌ای دگر.
برق چشمان دخترک که پشت پلک‌های خمارش پنهان می‌شود، لب‌های پسرک به گردن‌اش نزدیک شده، دخترک گردن خم کرده، مستِ گرمای پسرک می‌شود و پسرک نیز او را تشنه می‌بوید و محکم می‌بوسد.
پسرک قدم‌ای به جلو گذاشته، پاهای دخترک چون تن‌ای بی‌جان روی زمین کشیده شده، پسرک استوار دست‌های‌اش را بر پشت او ستون کرده، دخترک رها شده،‌ پسرک او را خم کرده، دخترک بر تخت دراز کشیده،‌ پسرک لب‌های او را بوسیده، دخترک در تمنای تنْ تن‌شده، پسرک …،‌ دخترک …

و بقیه‌اش را هم در خود هزارتو بخوانید!

زبان باز و دهان سبز و گوش‌هایی قرمز

زبان باز و دهان سبز و گوش‌هایی قرمز

اگر زبان نه ابزار ارتباط که ابزار اعمالِ قدرت است،
به‌تر نیست گوش‌های‌ام را بگیرم و دهان‌ام را ببندم؟

زبان: ابزار ارتباط
زبان: ابزار اعمال قدرت
زبان: ابزار جلبِ حبِ یار

کدامین‌اش؟
[سکوت]

سالِ نو! به پیش پیش!

سالِ نو! به پیش پیش!

سال نو داره می‌شه آقا!
بهار داره می‌آد خانم!
دست‌ات رو از تو دماغ‌ات در بیار بچه!

اخم نکن،
لبخند بزن،
آروم و نظیف و لطیف باش، موهات رو شونه کن، حموم بکن (که این‌طور بوی به‌به‌ئی ندی این اول سالی!) تا من بیام ببینم چی کار می‌تونیم بکنیم (ببین یک الف بچه چطور چهار تا آدم بزرگ رو علافِ خودش می‌کنه).
باشه بابایی؟!
باشه مامانی؟!
باشه کوچولو؟! آره؟ آفرین بچه‌ی خوب‌ام!

مراقبت و یادآوری

مراقبت و یادآوری

اورکات‌گردی می‌کنم. صفحه‌ی این دوست و آن دوست؛ و دوستان این دوست و آن دوست: بعضی‌ها آشنا، بعضی‌ها بی‌ربط، بعضی‌ها ناشناس.
اسم‌اش پژمان است. چندی است از او بی‌خبرم. صفحه‌اش را پیدا می‌کنم. نگاه‌ای به عکس‌های‌اش می‌اندازم، نگاهی به یادداشت‌های دیگران و نگاه‌ای به دوستان مشترک. دوستان مشترکمان دو نفرند. نه، زیاد نیستند، اما خب، خوب می‌شناسم‌شان این دوستان مشترک را من. شاهد تولد یکی‌شان بوده‌ام، یکی دیگر نیز با هم دندان‌های‌مان افتاده بود و در آمده بود (و شما نمی‌دانید این دندان پیش افتاده‌ی فک بالا چه پیوندی را بین دو آدم ایجاد می‌کند). یکی‌شان احتمالا الان دنبال دختربازی است (بدبین باشیم یا خوش‌بین؟)، یکی دیگر هم ازدواج کرده. از هیچ‌کدام‌شان خبر تازه‌ای ندارم (می‌خواستم پیش‌بینی کنم که چه اتفاقی برای‌شان خواهد افتاد، منصرف شدم. به صلاح نیست. حالا گیریم دانستید که در آینده چه خواهد شد. که چه؟ می‌خواهید چه کار کنید؟) راستی پژمان چند سال‌اش است؟
همیشه فکر می‌کردم پژمان کمی از من بزرگ‌تر است. نه یک‌کمی که هم‌بازی‌مان باشد، اما نه آن‌که نتواند هم‌بازی‌مان شود. خیلی وقت‌ها نقش جوان‌ای را بازی می‌کرد که می‌شد گذاشت بالای سر ما بچه‌ها که هم سرمان گرم شود و هم آتش نسوزانیم.
پژمان چند ساله است؟ تصورم از او همیشه جوان‌ای بود Û²Û² ساله مثلا. می‌شود نگاه کرد به صفحه‌اش. در صفحه‌اش نوشته Ú†Ù‡ چیزی دوست دارد، Ú†Ù‡ چیزی دوست ندارد. می‌دانیم پژمان از جانگو رینهارد خوش‌اش می‌آید، از دیویس نیز، جو پس نیز به هم‌چنین. از صفحه‌اش مشخص نمی‌شود از پینک فلوید خوش‌اش می‌آید یا نه (اما من می‌دانم Ú©Ù‡ حداقل بدش نمی‌آید. به‌ترین مجموعه آهنگ‌های پینگ فلویدی Ú©Ù‡ تا به حال داشته‌ام را او به‌ام هدیه داد Ú©Ù‡ آن دختره‌ی سورئالیست گم‌اش کرد برای‌ام – دست شما درد نکند). از روی این‌ها می‌شود سن پژمان را حدس زد؟ آیا کس‌ای هست Ú©Ù‡ متولد دهه‌ی نود باشد Ùˆ از جَز خوش‌اش بیاید؟ دهه‌ی هشتاد چه؟ دهه‌ی هفتاد؟ نمی‌دانم. نظری در مورد جز ندارم. من دل‌بستگی‌ای به جز ندارم Ùˆ در ضمن متولد دهه‌ی نود هم نیستم (خوش‌بختانه؟).
راه آسان‌تری برای تشخیص سن پژمان وجود دارد: سومین سطر صفحه‌اش، پس وضعیت ازدواج‌اش، و پس از تاریخ تولدش، سن‌اش: ۳۸ سال! ۳۸ سال! خیلی است، نیست؟ برای کس‌ای که قرار است خاله یا عمو باشد طبیعی می‌زند، اما برای برای کس‌ای که قرار بود فقط مراقب شما باشد تا زیاد شیطانی نکنید خیلی است. می‌ترسم. صفحه را می‌بندم. کامپیوتر را خاموش می‌کنم و می‌روم زیر لحاف!

نیهیلیسم پس از مبارزه

نیهیلیسم پس از مبارزه

آیا می‌توان به آن کس که این‌چنین استوار می‌رود فرمان ایست داد؟
و مگر کسانی که کتک می‌خورند با آن‌هایی که نمی‌خورند برابرند؟
و چگونه می‌توان کس‌ای را که نمی‌میرد، کشت؟!
یا حداقل روسری سرش کرد؟!

پاسخ:

Read More Read More

سوژه: روشن

سوژه: روشن

خورشید طلوع می‌کند و نورش را از پنجره‌ی شرقی‌ی اتاق به صورت‌ام می‌تاباند،
و غروب، جای‌اش را به نورافکن ملتهب پادگان مغرب‌زمین می‌دهد
تا من
-همیشه-
در روشنایی باشم.
(آمین!]

سرنوشت نوستالژوسیتی

سرنوشت نوستالژوسیتی

به دلیل استقبال شدید ولی نحیف دوستان، مشکلات ژئوپلتیک Ùˆ درگیری‌های ارضی‌ی پیش‌آمده، Ùˆ تعبیه‌نشدن سیستم یک‌پارچه‌ی بازیابی‌ی فاضلاب خاطره‌های دوردست، طرح تاسیس نوستالژوسیتی –مطرح‌شده به تاریخ Û²Û² فوریه‌الاول سال Û±Û³Û¸Ûµ خورشیدی- تا اطلاع ثانویه منتفی می‌گردد.

آرش! کمان برگیر، مرزهای ده‌کده بی‌قرارند

آرش! کمان برگیر، مرزهای ده‌کده بی‌قرارند

آن‌قدر کیف می‌دهد آدم بعد از سال‌ها دوست‌اش را دوباره پیدا کند. مخصوصا اگر دوست‌اش از آن دوستان ویژه هم بوده باشد. و البته تاسف‌بار است اگر نوع پیداشدن جوری باشد که دیدار (حتی موقت) را ممکن نسازد. مثلا پیداشدن‌ای از جنس دیدن اتفاقی در شهری دیگر، تماس تلفنی، یا یافتن او در اورکات.
خلاصه می‌خواهم ثبت کنم و بگویم که به تازگی آرش را دوباره پیدا کرده‌ام. و خب، جوری هم پیدای‌اش نکرده‌ام که بتوان حالا حالاها هم‌دیگر را دید. همین!
در این شرایط حس‌ای Ú©Ù‡ به شخص دست می‌دهد احتمالا چیزی است از جنس “Ú†Ù‡ خوب می‌شد همه کنار هم بودند”. Ùˆ خب، نمی‌شود دنیا Ú©Ù‡ این‌قدر خوب باشد! (;
نتیجه‌ی نهایی چیست؟ نتیجه‌ی نهایی این‌که به این می‌اندیشی Ú©Ù‡ زمان‌هایی با هم Ú†Ù‡ کرده‌اید، چقدر خوش گذرانده‌اید Ùˆ Ú†Ù‡ کارها Ú©Ù‡ نکرده‌اید Ùˆ Ú†Ù‡ حرف‌ها Ú©Ù‡ نزده‌اید Ùˆ کجاها Ú©Ù‡ نرفته‌اید Ùˆ آخر سر نوستالژی‌ات باد می‌کند [Ùˆ می‌ترسی Ú©Ù‡ بترکد!]. ولی Ú†Ù‡ کارش می‌شود کرد؟ نمی‌دانم، اما حدس می‌زنم هیچ‌کار‌ …

فرض کنید بتوانید ده‌کده‌ای بسازید شامل همه‌ی کوه‌ها Ùˆ دشت‌هایی Ú©Ù‡ همیشه عاشق‌شان بوده‌اید (پس یک طرف‌اش می‌شود دربند Ùˆ کولک‌چال Ùˆ شیرپلا، یک طرف‌اش می‌شود دریاکنار Ùˆ نور Ùˆ اینگلیش بی) Ùˆ بعد همه‌ی مکان‌های دوست‌داشتنی‌تان را در بین این کوه Ùˆ دشت جا دهید تا بشود خیابان‌ها Ùˆ محله‌های ده‌کده‌تان (پارک ملت Ùˆ خیابان انقلاب Ùˆ خیابان ولی‌عصر در یک طرف، پارک نیاوران Ùˆ برج ایفل Ùˆ سید خندان Ùˆ فردوسی Ùˆ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پس کوچه‌های نیاوران هم در طرف دیگر). در مرحله‌ی بعد باید رستوران‌ها را انتخاب کنید (مثلا در-ب-در Ùˆ پیتزا پنتری Ùˆ جامِ جم Ùˆ لوکس طلایی، Ùˆ هم‌چنین ساندویچی‌ی مکس Ùˆ کافه شیز Ùˆ Ú©Ú¯ Ùˆ ارلز). هنوز کار دارد … ساختمان معدن دانش‌گاه تهران Ùˆ دپارتمان برق Ùˆ کامپیوتر Ùˆ دبیرستان علامه‌حلی Ùˆ ساختمان‌ برق خواجه‌نصیر Ùˆ SUB Ùˆ Athabasca Hall Ùˆ CSC هم باید به این وسط اضافه شوند. اممم … باز هم کار دارد، اما فعلا وارد جزییات نمی‌شوم.
حالا Ú†Ù‡ احتیاج داریم؟ معلوم است،‌ مهم‌ترین بخش‌ این ده‌کده: آدم‌ها! آدم‌هایی Ú©Ù‡ دوست دارید ببینیدشان، روزگاری دوستان بسیار نزدیکی بوده‌اید، لحظات بسیار خوش‌اش را گذرانده‌اید،‌ Ùˆ آن‌هایی Ú©Ù‡ شخصیت‌تان را Ø´Ú©Ù„ داده‌اند، تغییر داده‌اند، Ùˆ شما را آن‌چه هستید کرده‌اند (Ùˆ نه البته همه‌شان – به هر حال بعضی از این افراد جای‌شان در جهنم است دیگر، نه؟). آدم‌هایی Ú©Ù‡ دوستان گذرا نبوده‌اند، کسانی نبوده‌اند Ú©Ù‡ قربان صدقه‌تان می‌روند تا وقتی با شما کار دارند، بلکه کسانی بوده‌اند Ú©Ù‡ با شما دوست بوده‌اند چون دوست‌تان داشته‌اند. این آدم‌ها را هم باید بیاورید بگذارید در این ده‌کده‌تان. که‌ها هستند؟ بگذریم … خیلی‌ها!
فرض کنید چنین ده‌کده‌ای می‌داشتید …

دخترک آرایش‌گر و شهریار کوچولو در دوران کهولت حضرت سلیمان

دخترک آرایش‌گر و شهریار کوچولو در دوران کهولت حضرت سلیمان

امروز به سلمانی رفته بودم. دخترک آرایش‌گر از کارم پرسید. [چطور او بپرسد، من نپرسم؟]: من هم از کارش پرسیدم. در کالج‌ای بود Ùˆ الان دوران کارآموزی‌اش را سپری می‌کرد. پرسید بعدا می‌خواهی Ú†Ù‡ کاره شوی. پاسخ‌اش دادم، اما حس خنده‌داری به‌ام دست داد: Ú†Ù‡ کار خنده‌داری (یا آیا این هم جزو کارها حساب می‌شود؟). Ú©Ù…ÛŒ ماست‌مالی هم کردم: می‌خواهم پژوهش‌گر بشوم در موسسه‌ای یا … (این بعدش از “یا”اش مرا کشته!).
شغل آبرومند؟ بیل بزن؟ موهای مردم را کوتاه کن؟ پژوهش؟! پرق!
آخر کار دخترک گفت ده سال جوان‌تر شدی. گفتم نه دیگر این‌قدرها! اما گویا ژل‌اش جوری است که می‌توان موها را به هر جهت حالت داد: سیخ‌سیخی این‌ور، سیخ‌سیخی آن ور! رفتم بعدش عکس گرفتم که بفرستم برای سفارت: با همان موهای سیخ‌سیخی!
[یادم باشد عکس را در فوریه گرفته‌ام. خانم عکاس گفت اگر دوباره نسخه‌ای از آن بخواهی، کافی است بدانی در چه ماه‌ای عکس گرفته‌ای، بقیه‌اش با او. فوریه، فوریه!]
راستی دخترک دست‌اش را وسط کار قیچی کرد. یاد ماجرای نارنج و یوسف و دوستان زلیخا افتادم (یادش نیافتم چه کنم؟!). اما لامصب سن است که بالا می‌رودها! دی‌شب با علاقه برنامه‌ای درباره‌ی بیماری‌های قلبی می‌دیدم. باید به فکر بود.
اما جدا چه کار خنده‌داری!