Browsed by
Category: ضدخاطرات

On the Origin of Species

On the Origin of Species

صد و پنجاه‌امین سال‌روز چاپ کتاب «منشاء گونه‌ها»ی حاج‌آقا چارلز داروین بر هابیل و پدر و مادر بر حق‌اش مبارک!

توضیح تکمیلی:

(۱) در واقع دی‌روز، ۲۴ نوامبر، سال‌روز چاپ اولین ویرایش کتاب است. (۲) کتاب در شش ویرایش مختلف چاپ شده است. در ویرایش‌های بعدی، علاوه بر تصحیح بعضی چیزها، داروین به مخالفان‌اش پاسخ می‌دهد. شنیده‌ام که خیلی‌ها الزاما آخرین ویرایش را نمی‌پسندد و همان ویرایش اول یا دوم را دوست‌تر دارند. مطمئن نیستم. (۳)‌ این کتاب و بقیه‌ی کتاب‌های داروین را می‌توانید روی اینترنت پیدا کنید. مثلا این‌جا را بنگرید. (۴)‌ امروز یک نظرسنجی می‌طلبید که طلب‌تان! (۵) رابطه‌ی داروین و هم‌سرش نمونه‌ی خوبی است از این‌که نشان دهد آدم‌ها می‌توانند با اختلاف مذهبی کنار هم بزیند.

روزگار لزج

روزگار لزج

بعضی روزها که هیچ، بعضی روزگاران انگار پر است از خبر ناگوار و اوقات‌ای که لزج پیش می‌روند. این خبر بد می‌آید، آن اتفاق ناخوش‌آیند می‌افتد، فلانی می‌میرد، خبر مریضی‌ی دیگری می‌آید، دو چندان بر کس‌ای ناحق می‌رود، و صد چندان بر قوم‌ای جفا.
تجمع این همه کنار هم را نیز می‌گذارند به حساب تصادف.

Ù‡ÛŒ … این روزگار نیز بگذرد!

مشق شب: واکنش آدم‌ها را پیش‌بینی کنید

مشق شب: واکنش آدم‌ها را پیش‌بینی کنید

لابد می‌گویند، بیش‌تر آدم‌ها را عرض می‌کنم، چیزی در حد و حدود:‌ «طرف دل‌اش خوش‌ه»،
بسیاری دیگر توی دل‌شان می‌گویند:‌ «طرف بی‌کاره!»،
بعضی‌ها هم زیر لب می‌گویند: «آفرین، دم‌اش گرم!»،
و بیش‌تر آن بعضی‌ها بعد از حرکت دو ثانیه‌ای لب و ذکر تشویق، صفحه را می‌بندند و می‌روند سراغ وبلاگ بعدی.
دو سه نفری می‌آیند و صاف و ساده می‌گویند: «آفرین!»،
سه چهار نفری هم کف دست‌ام می‌گذارند: «تو مگه مزدور ج. ا. هستی؟!»
و من می‌مانم و ربط گوز و شقیقه!
و احتمالا کلی آدم هم این وسط پیدا می‌شوند که از خود می‌پرسند:‌ «اعدام مگه چشه؟! بکشید حروم‌زاده‌ها رو!»
و من می‌مانم و شما و خودمان: این همه نوشتیم، نه زن گیرمان آمد،‌ نه شوهر، نه یک قرون پول توی جیب‌مان رفت، نه حساب بانکی‌مان فربه شد، ولی اصلا این‌ها به کنار، از خود می‌پرسم: «این‌جا دقیقا چه خبره؟!»
مرکز جهان، این‌جا، خودْ، من بودم!

مرکز جهان، این‌جا، خودْ، من بودم!

سالیان سال
به قدمت بیش از کیهان،
مرکز جهان
این‌جا، خودْ، من بودم!

روزگار است اما
می‌چرخد و می‌رقصد
مرکز جهان اینک
کمی آن طرف‌تر
سر بر پای من گذاشته
خواب‌های رنگی می‌بیند.
واقعیت احتمالا غیرقابل انکار این دنیا

واقعیت احتمالا غیرقابل انکار این دنیا

با احتمال زیاد، بیش‌تر چیزها در بیش‌تر جاها در بیش‌تر مواقع تغییر می‌کنند.

تشتت آرا

تشتت آرا

گاهی اعتقادات بعضی آدمیان باعث «انگشت تعجب به دهان گزیدن» آدمیان دیگر می‌شود. و بعد می‌اندیشی که تساهل تا کی و تصالح تا کجا!

سهم روزانه خودشیفتگی

سهم روزانه خودشیفتگی

ضمن حفظ خشوع در پیش‌گاه حق تعالی، آدم‌ها روزانه باید از ظرفیت‌های نارسیستی خودشان به میزان کافی استفاده کنند – دست‌کم در خلوت خودشان!

پاراگراف

پاراگراف

جان عمه‌تان وقتی وبلاگ می‌نویسید، آخر بعضی جمله‌ها گاهی یک enter مرحمت بفرمایید که اگر خدا خواست برویم پاراگراف بعد!

اختلاف منافع تکاملی

اختلاف منافع تکاملی

می‌گوید خودم با تو تماس خواهم گرفت. چهار پنج روز می‌شود و خبری ازش نمی‌شود. به گمان‌ام در حال جفت‌گیری است.

Wife!

Wife!

“It is a truth universally acknowledged, that a single man in possession of a good fortune, must be in want of a wife.” (Pride and Prejudice – Jane Austen)

Ùˆ اما از نوشتن … ! [پراکنده‌هایی Ú©Ù‡ در Chapters خیابان Whyte نوشته شد]

Ùˆ اما از نوشتن … ! [پراکنده‌هایی Ú©Ù‡ در Chapters خیابان Whyte نوشته شد]

چهار صفحه این‌جاست. صفحه‌ی دو خلوت‌تر است. می‌آیم و می‌نشینم و اسباب‌ام را پهن می‌کنم که می‌شود به قراری کافه موکا با کاکائوی سفید و کول‌پشتی‌ی روی صندلی‌ی دستِ راستی قرارگرفته و ساعت مچی‌ی از دست باز شده و کامپیوتر باز و آماده و شاد و خوش‌حال.
صفحه‌ی دو را باز می‌کنم که خلوت‌تر است، گیرم دسک‌تاپ‌اش پر است از چیز میزهایی که نمی‌دانم کِی گذاشته‌‌ام‌شان آن‌جا و حوصله هم ندارم کنج‌کاوی کنم و سر و ته‌اش را در بیاورم ببینم می‌توان آخر سر روزی از دست‌شان خلاص شوم یا این‌که محکوم‌ام -نه حالا سیزیوف‌وار، اما تا حدی شبیه به آن- سال‌های سال با آن‌ها سر کنم.
نه! من محکوم به چیزی نیستم جز نوشتن Ùˆ نوشتن هم …

Ùˆ اما از نوشتن … !‌

دو دختر جوان بیست و یکی دو ساله بر میز روبرویی‌ام نه،‌ دو میز جلوترم نشسته‌اند.
هر دو موهای بلوندی دارند. اویی که رخ‌سارش به من است، موهای‌اش ته‌رنگ‌ای تیره دارد و به نظر بلوندی‌اش از رنگ می‌آید. پیرهن مشکی‌ای پوشیده با حلقه‌ی یقه‌ی توری و ژاکت‌ای سفید و نازک بر تن کرده. صورت‌اش کم و بیش کشیده است و بر انگشت میانی‌ی دست چپ‌اش حلقه‌ای دارد. شلوارش جین است و کفشِ زنانه‌ی بی‌پاشنه‌ای پوشیده (کفش زنانه دیگر چه صیغه‌ای است؟!)‌. سگک (؟‌) کفش‌اش طلایی است و یکی دو بندِ انگشت بالاتر از تهِ انگشتان پاهای‌اش از پیش‌روی باز می‌ایستد تا رگ‌های خون‌دویده‌‌اش معلوم شود.
جلوی این دختر -اسم‌اش را بگذاریم دختر سفیدپوش- کامپیوتر مک‌بوک سفیدرنگی باز است.
دختر دیگر را از پشت می‌بینم. هودی‌ی قرمزی پوشیده است و کلاه‌ای با نشان NY بر سر دارد و قلم‌ای بر دست. گوش‌واره‌ای مروارید بر تن دارد و موهای بلوندش را از پشت دمب‌اسبی بسته است.

Ùˆ اما از نوشتن … !

آی داد و هوار که خرداد ماه جا ماند! خرداد که این همه اتفاق افتاد و حتی اردی‌بهشت‌ای که پر از اتفاق بود بی هیچ خبری،‌ با کم‌ترین نشانه‌ای مکتوب سر شد. آی هوار!
و نه فکر کنی که در ضدخاطرات چیزها نوشته‌ام. نه،‌ ضدخاطرات هم کم و بیش خلوت بوده است یا اگر هم چیزی بوده نه از من و نه از روزگار من که از مملکت‌ام بوده است و روزهای بدی که بر آن می‌گذرد.

نیمه‌های ماه مِی برای بار دوم به ژاپن رفتم. این بار در شهر Kobe مقیم بودم و بهانه هم کنفرانس ICRA بود. مسیر پروازی‌ام سخت و دشوار بود:‌ از ادمونتون به ونکوور، چند ساعت‌ای توقف، بعد به ناریتا (نزدیکی‌های توکیو)، و بدون کم‌ترین توقف‌ای به Osaka. نه! ماجرا همین‌جا تمام نمی‌شود. باید یک ساعت‌ای در اتوبوس می‌نشستم تا به شهر کوبه برسم. شهری به اندازه‌ی کافی شلوغ و شبانه روز زنده.
کنفرانس بدک نبود. اما نه آن‌قدر خوب Ú©Ù‡ عاشق‌اش بشوم. اممم … بگذار واقعیت را بگویم: کنفرانس پایین‌تر از حد انتظارم بود. از خیلی از مقاله‌ها خوش‌ام نیامد Ùˆ بعضی وقت‌ها به نظرم آمد آدم‌ها کلا راه را اشتباه رفته‌اند. البته طبیعی است Ú©Ù‡ لذت دوچندان‌ای از کنفرانس نبرم Ú©Ù‡ این روزها نسبتا تخصصی شده‌ام Ùˆ دیگر مثلا روباتیک به صرف روباتیک‌بودن‌اش برای‌ام جذاب نیست (به‌تر بگویم: بحث تخصصی‌ی روباتیک الزاما برای‌ام جذاب نیست. مفهوم روبات -ماشین‌ای در دنیای واقع قرار گرفته Ú©Ù‡ قابلیت رفتار هوش‌مندانه دارد- برای‌ام هم‌چنان جذاب است).

سخن‌ورزی:‌ روشن،‌ خاموش،‌ روشن، خاموش!

سخن‌ورزی:‌ روشن،‌ خاموش،‌ روشن، خاموش!

گاهی آدم در حس و حال سخن‌ورزی‌ی بی‌انتهاست،
از آن احوال که می‌نشینی و حرف می‌زنی و بالای منبر می‌روی و بی‌وقفه فَک می‌زنی؛ یا معادلِ نوشتاری‌اش، نوشتن یک رمان، یا دست‌کم یک داستان کوتاه نه خیلی کوتاه و شاید هم یک پست وبلاگی‌ی بلند بالا و یا لااقل یک نامه‌ی طولانی و مفصل و پر آب و تاب برای یک دوست قدیمی که سال‌هاست از هم خبر نگرفته‌اید.
گاهی آدم دل‌اش می‌خواهد به تنها دو سه جمله بسنده کند،
یا اگر دست دهد و به زور سیخ‌اش نزنند به یک جمله،
یا یک کلمه،
یا اصلا
.!

و این‌ها نه ربطی دارد که آیا خوش‌حال‌ای یا بدحال. تازه هم این‌که سخن‌وری‌ی روزمره یا قلم‌ورزی‌ی دیجیتال (!) یا کاغذین سه چیز متفات‌اند: وقتی داری رمان می‌نویسی، بعید نیست لال‌مانی بگیری!

و در نهایت این‌که ممکن است آن‌چه امروز می‌نویسی هیچ ربطی به حالِ روزت نداشته باشد و وصف حال دیروزی باشد که مدت‌هاست گذشته؛ و از آن هم بالاتر، ممکن است آن باشد که فردا بر تو پیش می‌آید و خود سخت بی‌خبری.

تشت حافظه

تشت حافظه

گاهی آدم دل‌اش می‌خواهد از آن «تشت‌های حافظه‌»ی مرحوم دامبلدور می‌داشت و فکرش را، فکر آزاردهنده‌اش را، خاطره‌ی ناگوارش را، تشویش روزانه و هر روزه‌اش را درست از فرق سرش می‌کشید بیرون و می‌ریخت وسط تشت و خوب که هم‌اش زد، توی لوله آزمایش‌ای نشد، ته ظرف مربایی می‌چپاند و درش را هم محکم می‌بست و می‌گذاشت بالایِ بالای طاقچه که نه دست‌اش برسد و نه قیافه‌اش را ببیند تا خیال‌اش راحت شود،‌ بنشیند دو دقیقه با خیال راحت زندگی‌اش را بکند.