دخترک شانه‌ی آفتاب

دخترک شانه‌ی آفتاب

چرخ زمانه گشت و گشت تا دخترکِ شانه‌ی آفتاب‌ِ محبوب عام و خاص‌ای که جمال و کمال‌اش جای چون و چرایی بر ستاره‌ی آینده‌‌ی تئاتر و سینماشدن‌اش نمی‌گذاشت در فلان دانش‌کده‌ی مهندسی خشک‌آباد قبول شد. این‌که چه غلغله‌ای به پا شد و عاقبت بر آن مردمان چه گذشت بماند که بماند!

تست رویابینی

تست رویابینی

آیا راه‌ای می‌شناسید برای تشخیص این‌که در حال رویابینی هستید یا که بیدارید؟

روزی روزگاری امروز

روزی روزگاری امروز

همان روزگاری که توده‌ی نگفته‌ها آن‌قدر قلمبه می‌شوند که حلق‌ات را چنان پر می‌کنند که از سکوت سرشار شوی.

Soccer + Gym + … !

Soccer + Gym + … !

آخر نفهمیدیم عرق‌ریختن‌های‌مان باعث تولید endorphin شد یا نه، اما می‌دانیم که لذت‌ای بردیم قابل ملاحظه!

پسانوشت: و بعدترش حال‌مان گرفته شد به کرات!

فارسی زبان‌ای عقیم؟

فارسی زبان‌ای عقیم؟

دکتر باطنی را می‌شناسید؟ مقاله‌ی «فارسی زبان عقیم»‌اش را خوانده‌اید؟

محمدرضا باطنی در این مقاله ادعا می‌کند که زبان فارسی زایا نیست. منظورش از زایا این است که بتوان کلمات جدید از ریشه‌ی فعل به دست آورد. او می‌گوید که در زبان فارسی تنها فعل‌های ساده زایا هستند ولی مشکل این است که ما دیگر در زبان فارسی فعل ساده ایجاد نمی‌کنیم و مجموعه‌ی فعل‌های ساده‌ای نیز که در حال حاضر به کار می‌روند بسیار محدود است. امروزه ما به جای فعل‌های ساده از فعل‌های مرکب استفاده می‌کنیم که زایا نیستند. مثلا همین «استفاده می‌کنیم» زایا نیست: یعنی نمی‌توان مثلا صفت فاعلی، مفعولی و غیره از از آن بیرون کشید.

حالا می‌پرسید زایابودن زبان به چه درد می‌خورد؟ کارش این است که اجازه می‌دهد دامنه‌ی کلمه‌های ممکن‌ای که در زبان فارسی به کار می‌بریم بیش‌تر شود. اهمیت این موضوع از نظر او در کاربردهای علمی و تخصصی است که ما خیلی راحت دچار کم‌بود کلمه‌ی تازه می‌شویم در حالی که در زبان‌ای چون انگلیسی به سادگی می‌توان با افزودن پس‌وند یا پیش‌وندی آن کلمه را در معنای تازه و مرتبطی به کار برد (مثلا form، forming، formable، formalizing و formation را بنگرید).

پیش‌نهادش چیست؟ ایجاد فعل‌های ساده‌ی جدید با ساخت مصدر جعلی (یا «مصدر تبدیلی» به قول او). مصدر جعلی هم همان است Ú©Ù‡ «یون» را تبدیل به «یونیدن» می‌کند Ùˆ پس از آن ترکیب‌های «یونش»، «یونیده»، «یونیدگی» Ùˆ … را ایجاد می‌کند (مثال‌ها از مقاله‌ی اصلی هستند).

او می‌گوید ما می‌توانیم ماده‌ی فعل را از هر زبان‌ای بگیریم (عربی، انگلیسی یا هر چیزی) و بعد مطابق با ساخت‌های زبان فارسی آن را در کاربردهای مختلف به شکل‌های مربوط درآوریم.

خب، این خلاصه‌ای بود ازمقاله. نظرتان چیست؟ این موضوع دغدغه‌ای شده است برای‌ام. آیا ایده‌اش عملی است؟ آیا نقدی بر آن وارد نیست؟

فارسی زبان عقیم

***

چون گویا بی.بی.سی. در ایران فیـلتر است، کلِ مقاله را در زیر می‌آورم.
با بی.بی.سی. تماس گرفته‌ام و پرسیده‌ام که آیا کپی‌ی مقاله مجاز است یا خیر، اما هنوز جواب‌ام را نداده‌اند. به نظرم کارم مشکل‌ای ندارد و مهم‌تر از همه بی.بی.سی. در این وسط بعید است کاره‌ای باشد. به هر حال مقاله اولین بار که در بی.بی.سی. منتشر نشده بود و حالا هم بس غریب است که فرض کنیم بی.بی.سی. امتیاز نشرش را از دکتر باطنی گرفته است. به دکتر باطنی هم دست‌رسی ندارم، پس فعلا کپی می‌کنم به نیت خیر! اگر کس‌ای معترض بود لطفا بگوید.

Read More Read More

توصیه بهداشتی‌ی مهم: گوجه فرنگی نخورید

توصیه بهداشتی‌ی مهم: گوجه فرنگی نخورید

قابل توجه خوانندگان امریکای شمالی: FDA توصیه کرده است که به دلیل شیوع salmonellosis فعلا از مصرف میوه‌های زیر خودداری کنید:

۱) گوجه فرنگی (red round tomato)
۲) raw red plum (آلو؟!)
۳) red Roma‌ (؟)

برای اطلاعات بیش‌تر این‌جا را نگاه کنید.

هلند Û³ – ایتالیا Û°

هلند Û³ – ایتالیا Û°

بازی‌ی قشنگی بود و قشنگ‌تر هم می‌شد اگر ایتالیا گل می‌زد.
هلند به‌تر شروع کرد و نسبتا زود به گل اول دست یازید. گل اول‌ای که به نظر آفساید می‌آمد و تاثیرش در روحیه‌ی ایتالیایی‌ها مشخص بود. ایتالیایی‌ها در چند دقیقه‌ی بعد از گل اول خیلی نامرتبط بازی کردند و گل دوم هم نتیجه‌ی به هم ریختگی‌شان بود.
در کل نیمه‌ی اول ایتالیا بسیار بدتر از هلند بازی کرد. در نیمه‌ی دوم بازی‌ی ایتالیا به‌تر از نیمه‌ی اول شد و حتی می‌توان گفت بازی‌شان قشنگ‌تر از هلندی‌ها بود. چند موقعیت خوب داشتند که از دست دادند و البته هلند نیز در ضدحمله‌ها خطرناک بود.

نتیجه‌ی نهایی به نظرم بیان‌گر تفاوت بازی‌ی دو تیم نبود؛ اما شاید برد هلند در هر صورت عادلانه‌تر می‌نمود.

من تقریبا هیچ‌وقت طرف‌دار ایتالیا نبوده‌ام. زمان‌ای از هلند خوش‌ام می‌آمد ولی این زمان بر می‌گردد به موقع‌ای که گولیت و فون باستن و ریکارد بازی می‌کردند (دقیق‌تر بگویم: به خاطر آن‌ها از هلند خوش‌ام می‌آمد، تا سال‌ها بعد از این‌که آن‌ها دیگر بازی نمی‌کردند باز هم به خاطر آن‌ها از هلند خوش‌ام می‌آمد. و البته هلند همیشه قشنگ بازی می‌کند و نمی‌توان ندیده‌اش گرفت). با این همه در این بازی طرف‌دار ایتالیا بودم. چرا؟ احساس نزدیکی‌ی بیش‌تری به تیم‌شان می‌کردم. دستِ کم سه چهار بازی‌کن‌شان را می‌شناختم. آن طرف فقط دو بازی‌کن را می‌شناختم که هیچ نزدیکی‌ای هم به‌شان حس نمی‌کردم.

تکمیلی:
این‌جا را بخوانید. دبیر یوفا توضیح می‌دهد که چرا گل دی‌روز آف‌ساید نبوده است. توضیح همان است که در کامنت‌ها نوشته‌ام: تا وقتی استثنا به طور مشخص بیان نشده باشد، ساده‌ترین (و کلی‌ترین) قانون اعمال می‌شود.

خواب نیم‌روز، بوسه‌ی آتشین یا چگونه گیتارمان را تعمیر کنیم؟

خواب نیم‌روز، بوسه‌ی آتشین یا چگونه گیتارمان را تعمیر کنیم؟

خانم جولیا کمرون توصیه کرده‌اند صبح‌ها که از خواب پا می‌شوید بروید و نوشتاردرمانی کنید: سه صفحه‌ی مفصل. هدف البته درمان نیست. هدف خلق است. و این‌که جولیا خانم که هستند چندان هم مهم نیست. من که تا ده دقیقه‌ی پیش نمی‌دانستم. مهم اما خلق است برای خلایق! هست؟

حال گیریم هدف همان باشد و قصد خلق کرده باشیم: اما مگر می‌شود به توصیه‌اش وقتی سر آدم بس‌شلوغ است عمل کرد؟ ولی امروز که سرم خلوت بود، نبود؟ خلوت‌تر از هر روز دیگری؛ بی‌کارتر از هر بی‌کاری!‌ پس بهانه‌ای نماند و سه صفحه‌ی مفصل و پر آب و تاب نوشتم (بلکه چهار صفحه) برای گل روی شما خوانندگان، و نوشتن همین‌طور حال می‌داد و شعف برانگیخت در نویسنده بس زیاد. زمان گذشت (و چه کس‌ای می‌داند زمان چیست؟) و من دیدم نوشتار ته رنگ سیاه خشونت دارد می‌گیرد. صفحه را بستم و رفتم کمی سندهای انقلاب را ببینم و حتی سندهای تصویری‌اش را تا روحیه‌ام شاد شود. چیز چشم‌گیر زیادی دیده نشد، و وقت می‌گذشت و می‌گذشت و می‌گذشت (ببینم! چرا این سندهای تصویری‌ی انقلاب جایی نیستند؟ من می‌خواستم سخنرانی‌هایی ببینم. گویا برادران انقلابی کارهای مهم‌ترین دارند).
بعد فوتبال بود و هم‌زمان صبحانه: پرتغال و ترکیه و نان و نیمرو. امروز صبح زود بیدار شدم، صبحانه اما هم‌چنان دیر-وقت خوردم. عوض‌اش نهار شد برای‌ام! نان و نیمرو مرا یاد کولک‌چال می‌اندازد و شیرپلا (و عدسی نیز!).
Ùˆ چون صبح زود بیدار شده بودم، خستگی بر من غلبه کرد (گویی کشتی گرفته بودیم – بدانند!). خوابیدیم. Ùˆ دوباره ساعات‌ای بعد -انگار نه انگار ساعاتی بوده است- از خواب پریدیدم. اینک Ú†Ù‡ می‌شود کرد جز باز سر تسلیم فرود آوردن بر توصیه‌ی خانم کمرون؟
گفتیم بنویسیم،‌ نوشتنی! این هم نتیجه‌اش. هشیاری لحظه لحظه زیاد می‌شود. خط اول که همان خط آخر نیست. اما اگر به فکر هشیاری باشی، هیچ‌گاه هیچ اتفاق جالب‌ای در دنیا نمی‌افتد.

جان‌ام برای‌تان بگوید خواب می‌دیدیم کارستان. شما هم که علاقه‌مندِ خواب‌های من، نشسته‌اید پشت پرده که تفسیر خواب بکنید. بفرمایید، فرمایید! درود بر فروید،‌ درود بر شما:

ابتدا خواب می‌بینی در SUB هستی (SUB همان Student Union Building است؛ جایی است در دانش‌گا‌ه‌مان که معمولا نهارها و عصرانه‌ها و شام‌ها و غیره‌مان همان‌جا است). شلوغ است و پر هیاهو. «م» (دختر) را می‌بینی. کمی حرف می‌زنید. درباره‌ی چه؟ به خاطر ندارم. بعد هم‌دیگر را سفت و سخت می‌بوسید. متوجه می‌شوید دوست‌اش دارد نزدیک می‌شود. فورا می‌روی. از دور می‌شنوی که طرف اعتراض می‌کند یا شک می‌کند یا هر چیزی، و «م» هم حق به جانب می‌گوید دوست onlineام است! عجب!
نمی‌دانستم علاقه‌ای به «م» دارم. تعجب‌آور است، چون فکر می‌کردم (و هنوز هم فکر می‌کنم) که علاقه‌ای ندارم! ای فروید پدر سوخته!
بعد با عجله به سمت دپارتمان‌مان می‌آیم. هوا گند است. ابری است و برف و باران می‌آید. این موقع سال؟!
فردا روز ارسال مقاله است. «ی» (پسر)‌ را می‌بینی. چون هوا ابری شده، نمی‌تواند با تلسکوپ درست کار کند. برای‌اش افسوس می‌خوری! می‌روی به سمت اتاق‌ات. مشکل همه دم کنفرانس کم‌بود کامپیوتر خالی است (و حس می‌کنی این همان مشکل‌ای است که ابری‌بودن آسمان ایجاد کرده است. تلسکوپ و کامپیوتر؟ به چه می‌اندیشیده‌ام؟). می‌بینی یکی روی کامپیوترت log-in کرده تا برنامه‌های‌اش را اجرا کند. بدت می‌آید.

بعد خواب می‌بینم که گیتار الکتریک‌ای گرفته‌ام، روی سیم بیس‌اش مقاومت‌ای وصل است (لابد چون الکتریک است دیگر!) و سه سیم پایین‌اش (از آن‌جایی که سر شما قرار دارد به پایین) تنها سیم‌هایی‌اند که صدایی معقول از آن در می‌آید. بعد کمی می‌نوازی، می‌بینی مشکل دارد. صدای‌اش شبیه به آن‌چه باید باشد نیست. تازه قیافه‌شان بیش‌تر شبیه به نوار کاست فشرده می‌ماند و رشته‌های‌اش یکی یکی در می‌آید. فکر می‌کنی نکند مشکل در این است که درست نمی‌زنی. می‌روی مغازه‌ی گیتار-فروشی به شکایت که چه جنس است به من انداخته‌اید. و البته در درون معترف که شاید من بلد نیستم درست گیتار بزنم و در برون آماده‌ی استخدام معلم‌ای آن‌چنان. حرف می‌زنید. صحبت پیش می‌آید. به طرز خنده‌داری کاشف به عمل می‌آید که برادران گیتارفروش -که مرا به یاد آدم‌های نحیف و ریش‌نزده‌ و درب داغان فیلم‌های اروپای شرقی می‌اندازند- ایرانی هستند. چند سال‌تان است و چند سال‌شان و این‌ها. سال تولدشان را می‌دانم اما چون از آن‌ها اجازه نگرفته‌ام نمی‌توانم بنویسم.

بعد از خواب می‌پرم. اولین کاری که می‌خواستم بکنم این بود که بروم گیتار بگیرم با معلم آن‌چنان! بعد به ساعت نگاه می‌کنم: شش بعد از ظهر است. گیتار فروشی‌ها تعطیل هم نباشند، تا من آماده شوم دیگر دیر شده است: خرید در شب خوبیت ندارد! (لابد چون زیر نور مهتابی جنس معیوب می‌اندازند به آدم دیگر!)
چه می‌توان کرد؟ بروم قهوه‌ای بخورم؟ بروم زرشک پلو با مرغ درست کنم؟ لذت حال یا لذت آینده؟ مساله برای‌مان این است! ولاکن خروج از خانه به قصد خرید کرفس و طبخ خورشت کرفس ممکن نیست. حسِ ناب می‌خواهد و لذتِ آینده‌اش حال‌ام را بدجوری تباه می‌کند. خرید در روز تعطیل؟! عق!

گیتار چه شد؟ گفتیم برویم یک جستجویی بکنیم. به‌تر این‌که بیاندازیم‌اش برای آینده. این قرتی‌بازی‌ها وقت می‌خواهد. وقت که هست؟ باشد،‌ باشد، می‌جوییم!

آها!‌ آن ماجرای دخترک را آن آخرِ نوشتن یادم آمد،‌ بعدا آن وسط اضافه‌اش کردم. یادآوری‌ی خواب‌ها صاف و صریح نیست. از این نکته‌ی تکنیکی که بگذریم، راستی راستی ماجرا از چه قرار است؟! هممم؟! نمی‌دانستم!

40 + 2 = 42

40 + 2 = 42

نتایج همه‌ی محاسبات و توی سر و کله‌ی خود-زدن‌ها این بود که بعله، این هم مثل همان قبلی است!

سخنرانی‌ی چای‌خوران

سخنرانی‌ی چای‌خوران

در این نوشته می‌خواهم به رسم‌ای اشاره کنم که در صورتی که شما نیز از آن پیروی کنید ممکن است باعث پیش‌رفت علمی‌ی چشم‌گیر شما و گروه پژوهشی‌تان شود.

گروه پژوهشی‌ی ما تابستان‌ها برنامه‌ی جالب‌ای دارد به نام سخنرانی‌های چای‌خوران (tea-time talks) از این قرار که عصر هر روز هفته (به جز جمعه‌ها و البته آخر هفته‌ها) حدود ساعت چهار بعد از ظهر جمع می‌شویم و یکی از ما درباره‌ی موضوع پژوهشی‌ی مربوطی صحبت می‌کند. معمولا سخنرانی‌ها یا درباره‌ی یک مقاله‌ی تازه منتشرشده است یا درباره‌ی نتایج اخیر پژوهش یکی از اعضای گروه. و البته چای و بیسکوییتی نیز فراهم است برای شکم‌های گرسنه و تن‌های خسته‌ی پس از یک روز کاری.
هدف این کار آشنایی اعضای گروه با طیف وسیعی از پژوهش‌های مربوط است. تقریبا هیچ‌کس‌ای نمی‌تواند همه‌ی مقاله‌های جدید مربوط به رشته‌های نزدیک به کارش را مطالعه کند. اما اگر کس‌ای حاضر باشد مقاله‌ای را بخواند و برای‌مان تعریف‌اش کند، شانس این‌که با حوزه‌ی علمی‌ی بزرگ‌تری آشنا شویم افزایش می‌یابد.
برای گروه نسبتا بزرگی مثل ما که بین بیست تا چهل نفر عضو دارد (بستگی دارد چگونه بشماریم)، پوشش طیف وسیعی از پژوهش‌های مربوط کار خیلی سختی نیست. اگر فرض کنیم بیست نفر حضور فعال در این برنامه داشته باشند، هر پنج هفته یک‌بار نوبت هر فرد می‌رسد و در نتیجه بار چندان زیادی به او وارد نمی‌شود. در عوض او شانس این را داشته است که با نوزده مقاله‌ی دیگر نیز آشنا شود بدون این‌که لازم باشد چندین ساعت برای خواندن هر مقاله وقت بگذارد.

این کار تقریبا شبیه به گروه‌های مطالعه (reading group) است با این تفاوت که در گروه‌های مطالعه همه‌ی افراد مقاله‌ی مورد نظر را می‌خوانند و دقیق بررسی می‌کنند، اما در این‌جا فقط یک نفر مقاله را می‌خواند و البته وظیفه‌ی اوست که به تنهایی آن را ارایه دهد.
شکل ارائه در گروه ما بدین صورت است که مثلا ساعت چهار بعد از ظهر چای و بیسکوییت آماده است و مردم به تدریج می‌آیند و کمی با هم گپ می‌زنند. راس ساعت چهار و ربع ارائه شروع می‌شود و راس ساعت چهار و سی و پنج (بیست دقیقه) تمام می‌شود. ده دقیقه نیز برای سوال‌ها اختصاص داده می‌شود و بعدش هر کس‌ای دل‌اش خواست می‌تواند بماند و هم‌چنان سوال بپرسد و بقیه هم آزادند تا بروند. البته هیچ محدودیتی برای سوال پرسیدن در میان سخنرانی وجود ندارد و هر وقت ابهام‌ای پیش بیاید،‌ می‌توان سوال پرسید. طبیعی است که سخنران‌ها ممکن است وقت کم بیاورند (مخصوصا اگر زیاد از آن‌ها سوال پرسیده شود) و مجبور می‌شوند از روی بعضی از اسلایدها بپرند. این دیگر هنر ارائه‌دهنده است که چگونه وقت را تنظیم کند و سوال‌ها را در صورت لزوم به آخر کار موکول کند.

نمی‌دانم آیا همه‌ی دانش‌گاه‌ها و دپارتمان‌ها چنین برنامه‌ی روزانه‌ای دارند یا خیر. در دانش‌گاه‌هایی که در ایران بوده‌ام، چنین چیزی را ندیده بودم. حتی گروه‌های مطالعه نیز کم‌یاب بودند. در این‌جایی که الان هستم،‌ گروه مطالعه چیز غریب‌ای نیست و ما چندین و چند تای‌اش را به طور موازی داریم. اما دو سال پیش سخنرانی‌ی چای‌خوران برای‌مان تازگی داشت. ایده‌اش سوغات بازدید یکی از بچه‌های گروه از Gatsby Computational Neuroscience Unit بود که برنامه‌ای داشتند شبیه به همین چیزی که ما سه تابستان اجرای‌اش می‌کنیم (الان این‌جا تابستان به حساب می‌آید!). یادم می‌آید محمد م. پیش‌ترها در یکی از کامنت‌های‌اش گفته بود که چنین چیزی در دپارتمان‌های ریاضی معمول است.

به نظرم اگر در دانش‌گاه‌های ایران نیز چنین برنامه‌ای گذاشته شود، خیلی خوب خواهد بود. این‌گونه یکی از مشکلات پژوهش در ایران -که دوری‌ی کم و بیش گروه‌های پژوهشی‌ی ایرانی از آن‌چه در دنیا می‌گذرد است- تا حدی رفع خواهد شد. نرخ ورود اطلاعات (یا دستِ کم کلیدواژه‌های پژوهشی‌ی بابِ روز) در این شیوه سریع‌تر از هر شیوه‌ی ارزان دیگری (از جمله گروه‌های مطالعه) است (راه گران‌اش سفر دایم به کنفرانس‌ها است).

البته این کار خیلی ساده نخواهد بود.
اول از همه چنین کاری در جایی معنا دارد که کمینه‌ای از پژوهش -به معنای واقعی‌ی کلمه- انجام شود.
چنین چیزی در ایران نه نایاب ولی کم‌یاب است. گروه ما در دانش‌گاه تهران واقعا پژوهش انجام می‌داد. گروه‌های دیگری هم بودند که چنان می‌کردند. در دانش‌گاه خواجه‌نصیر چنین چیزی کم‌تر دیده می‌شد بود ولی باز هم استادهای خوبی بودند که پژوهش می‌کردند. IPM هم چنین جوی داشت و از این لحاظ اتفاقا خیلی هم منظم بود. گمان می‌کنم در دانش‌گاه‌های دیگر نیز چنین فعالیت‌ای کم و بیش وجود داشته باشد.
یک نکته‌ی مهم دیگر نیل قابل ذکر است و آن این‌که حتی اگر در ایران پژوهش انجام شود،‌ پژوهش‌ها بسیار پراکنده‌اند. حتی به گونه‌ای که ممکن است دانش‌جویان یک استاد نیز با هم جلسه‌ی مشترک نداشته باشند. نتیجه این می‌شود که گروه پژوهشی نمی‌تواند از فشار گروه استفاده کنند تا کارش را به‌تر، سریع‌تر و با انگیزه‌ی بیش‌تری به پیش ببرد. نکته‌ی فراموش‌شده‌ی پژوهش در ایران این است: پژوهش نه در خلاء انجام می‌شود و نه در تنهایی!
البته ایده‌هایی دارم که دلیل چنین نقص‌ای چیست. بماند برای فرصت‌ای دیگر.

پس از آن نیاز به کمک استادان داریم. نمی‌توانم تصور کنم که چنین فعالیت‌ای بدون کمک استادان انجام شود. آن‌ها حتما لازم است در جلسات شرکت کنند و به طور دایم فیدبک بدهند و البته خودشان نیز باید سخنرانی ارائه دهند. در جلسات چای‌خوران ما در طول این مدت بین دو تا شش استاد حضور داشته‌اند (این اواخر معمولا دو یا سه نفر). در ضمن سه چهار پسا-دکترا نیز در جلسات هستند که فیدبک‌های آن‌ها نیز روشن‌گر است.
کاملا قابل تصور است که همه‌ی استادان نه حوصله‌ی چنین کاری را دارند و نه چارچوب ذهنی‌شان با چنین نوع کارهایی هم‌راستا است. بعید می‌دانم استادهایی که دغدغه‌ی اصلی‌شان ارائه‌ی ده باره‌ی یک کتاب قدیمی است و معیار اول ارزیابی‌شان نمره و معدل و حضور و غیاب است چندان برای این کار مناسب باشند. البته بری‌بودن از این ویژگی‌ها کافی نیست. استاد خود نیز باید یک پژوهش‌گر ناب باشد. اگر او حاضر نباشد چارچوب‌های کهنه را کنار بزند،‌ سوال‌های جدیدی از خود بپرسد، به دنبال‌شان برود و کارهای مشابه را پیدا کند، آن‌وقت چه فایده‌ای از خواندن مقاله‌های فلان کنفرانس یا نشریه منتشرشده در سال‌های اخیر می‌برد؟
در ایران چنین استادهایی کم‌ترند، اما من می‌توانم چندین و چند تای‌شان را در هر موسسه‌ای که زمان‌ای در آن درس خوانده‌ام نام ببرم.

در ضمن دانش‌جویان نیز به‌تر است از پیش با فعالیت‌ای به نام پژوهش آشنا باشند. خواندن یک مقاله‌ی پژوهشی برای یک دانش‌جوی لیسانس می‌تواند کمی سخت باشد و مهم‌تر از آن شاید او خیلی خوب نتواند نکات مهم و غیرمهم‌اش را از هم تشخیص دهد. به هر حال هدف این جلسات کمک به دانش‌جویان (و استادهایی) است که پژوهش انجام می‌دهند و در بیش‌تر مواقع دانش‌جویانی پژوهش انجام می‌دهند که یا دانش‌جوی تحصیلات تکمیلی باشند یا دانش‌جوی سال‌های آخر لیسانس. به همین دلیل برپایی چنین جلساتی را با «محوریت» دانش‌جویان سال اول و دوم لیسانس وقت تلف‌کنی می‌دانم.

اگر همه‌ی این‌ها فراهم شد، هزینه‌ی چای و بیسکوییت معمولا خیلی زیاد نمی‌شود. همیشه می‌توان مکان‌ای پیدا کرد که این جلسات را منظم برقرار کرد و حتی دست‌رسی به پروژکتور نیز خیلی سخت نیست.

پیش از خاتمه خوب است معایب و دشواری‌های این کار را هم بگویم:

* آماده‌کردن سخنرانی برای ارایه‌دهنده وقت‌گیر است. برای ارایه مقاله، نه تنها نیاز است که مقاله به خوبی فهمیده شود، بلکه باید اسلایدهایی نیز تهیه شود. حتی پسندیده(!) این است که شخص یکی دو بار با خودش تمرین کند تا خوب/به‌تر ارایه دهد. به دلیل این‌که ارائه‌دادن خیلی هم اختیاری نیست (وگرنه جلسات تداوم نمی‌یابند!)، خیلی‌ها ممکن است بخواهند تابع هزینه‌شان را با پایین‌آوردن کیفیت ارائه‌شان کمینه کنند. نتیجه این است که نمی‌توان همیشه انتظار سخنرانی‌های خوب داشت. خودِ من در همین جلسات یکی دو ارائه‌ی بد داشته‌ام و دو سه ارائه‌ی خوب. اشتباه اصلی‌ام هم این بوده که وقت کافی برای آماده‌کردن سخنرانی‌ها نگذاشته بودم.

* در چنین گروه‌هایی که بیش‌تر اعضای‌اش را دانش‌جویان تشکیل می‌دهند، بیش‌تر افراد در ارائه‌ی مطالب کم‌تجربه‌اند. نتیجه این‌که کیفیت ارائه‌ها ممکن است خیلی خوب نباشد. کاملا قابل تصور است که یک ارائه‌ی بد حوصله‌ی هم را سر می‌برد و چیزی هم به کس‌ای اضافه نمی‌کند. در ضمن این موضوع چندان ربطی هم به زبان مادری‌ی فرد ندارد. در دانش‌گاه ما انگلیسی‌زبان‌ها ممکن است همان‌قدر بد ارایه دهند که غیرانگلیسی‌زبان‌ها! در واقع ارائه‌ی خوب نیاز به نگاه‌ای دارد که خیلی‌ها هنوز به دست‌اش نیاورده‌اند. نگاه‌ای که دایم از خود می‌پرسد: «چه چیز این‌کار اصل است و چه چیزش فرع؟ چه شیوه‌ای برای فهماندن اصل این مطالب بهینه است؟»

این‌ها را نوشتم تا شاید کمک‌ای باشد برای کسانی که در ایران دوست دارند کیفیت پژوهش‌شان را بالاتر ببرند. اگر این ایده را پیاده کردید، لطفا به‌ام اطلاع دهید و بگویید نتیجه‌ی کارتان چقدر چشم‌گیر و موفقیت‌آمیز بوده است.

پ.ن: ترجمه‌ی به‌تری برای tea-time talk به نظرتان می‌رسد؟ «سخنرانی‌ی چای‌خوران» دقیقا هم‌معنا با آن نیست. در ضمن توجه کنید که این موضوع خیلی هم مهم نیست!

بلاگ‌رولینگ شوخی می‌کند

بلاگ‌رولینگ شوخی می‌کند

تنها زمان‌ای که دل‌ات می‌خواهد بلاگرولینگ کار نکند آن وقت‌ای است که به اشتباه پینگ کرده‌ای!
البته طبق قانون مورفی حتما کار می‌کند، و نتیجه همین می‌شود که می‌بینید!

* قوانین مورفی
* قوانین عشقِ مورفی

وبلاگ است و من هستم و خوانندگان‌اش

وبلاگ است و من هستم و خوانندگان‌اش

البته Ú©Ù‡ ننوشتن در ضدخاطرات شرم‌آور است. Ùˆ اگر تصور شود Ú©Ù‡ ننوشتن‌ام دلیل‌ای بر انجام پروژه‌ای بزرگ است … آه Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ رویای خوش‌ای!

می‌خواستم از همه‌ی کسانی که ضدخاطرات را می‌خوانند و همه‌ی آن‌هایی که [هم می‌خوانند و هم] نظر می‌گذارند تشکر کنم.
نه که واقف نباشم هر آن ممکن است به تشکریات روی سن‌ای -از جنس «از زحمات رییس و مرئوس و هم‌کار و اولیا و دوستان و آب‌دارچی و خانواده‌ی رجبی خالصانه تشکر می‌کنم»- تنه بزنم، اما می‌خواهم بگویم این‌که ضدخاطرات را می‌خوانید و حضورتان را بیش از تیک‌ای در کانتری نشان می‌دهید برای‌ام دوست‌داشتنی است.
نه این‌که دل‌ام آرزو کند کامنت‌های‌ام صد برابر شوند، اما اولین چیزی را Ú©Ù‡ هر روز صبح پس از بیدار-شدن Ú†Ú© می‌کنم کامنت‌های وبلاگ است (قبل از خواندن وبلاگ‌های دیگران، پیش از خواندن ای‌میل‌های یاهو!یی Ùˆ حتی تقریبا هم‌زمان به ای‌میل‌های مهم!). Ùˆ این البته پیش از صبحانه خوردن است – بدون Ø´Ú©.

وبلاگ است و من هستم و خوانندگان‌اش دیگر، نه؟

Edward Witten in my dreams

Edward Witten in my dreams

جدا نمی‌دانم چرا باید چنین خوا‌ب‌ای ببینم، ولی به هر حال چند شب پیش خواب Edward Witten را می‌دیدم! با هم ورق‌بازی می‌کردیم. در واقع ورق‌بازی که نبود؛ کلک‌های ورقی بود و باید اعلام کنم که او به شدت سوسک شد.

پریشب هم توی خواب بحث پیش آمد که آیا فرگه (گوتلوب فرگه؛ Gottlob Frege) نظام اخلاقی هم داشته است یا نه. طرق مقابل (دکتر وحید بود به گمان‌ام) اعتقاد داشت که داشته و نظام اخلاقی‌اش را با راسل مقایسه می‌کرد، اما من متعجب بودم که اخلاق چه ربطی به فرگه می‌تواند داشته باشد.

این هم خوابِ بنده!