Browsed by
Author: SoloGen

عصر حجر

عصر حجر

سوال‌ها:
ما بخواهیم از عصر قبیله‌های خون‌خوارِ خون‌ریزِ آدم‌خوار رهایی یابیم، باید که را ببینیم؟! چند نسل دیگر از تکامل فرهنگی نیاز است؟ یا که باید منتظر تکامل زیستی هم بمانیم؟

پاسخ‌ها:

۱)‌ خودمان را.
۲) خیلی.
۳) بی‌خود منتظر نمانید. هایپرتالاموس و آمیگدالا از ساختارهای خیلی قدیم مغزند که دیگر تغییر کنند (البته همیشه می‌توان به وصله‌دوزی امید داشت).
Killing us softly

Killing us softly

هم به آقایان و هم به خانم‌ها توصیه می‌کنم سری ویدئوهای زیر را ببینید. در این ویدئوها، Jean Kilbourne (ویکی‌پدیا) از تصویر زنان در تبلیغات سخن می‌گوید و این‌که (۱) چگونه این تبلیغاتْ، تصویری معوج و غیرواقعی از زنان ارائه می‌دهد و (۲)‌ این تصویر چگونه زنان را شی‌گونه کرده و (۳)‌ این شی‌شدگی چه تاثیری بر خشونت علیه زنان دارد (قسمت اولقسمت دوم قسمت سومقسمت چهارم).

اگر هم فکر می‌کنید حوصله‌تان نمی‌کشد تا کل این ۳۵ دقیقه را ببینید، به جای‌اش ابتدا ویدئوی کوتاه زیر را ببینید و بعد تصمیم بگیرید که آیا می‌خواهید کل سخنرانی را ببینید یا خیر. در ضمن به دوستان‌تان لطف کرده و این سخنرانی را نشان‌شان دهید.

اپیدمی

اپیدمی

اپیدمی آن است که صبح از خانه بیرون می‌روی و توی اتوبوس که نشستی، بغل دستی‌ات سرش را برمی‌گرداند و توی صورت‌ات سرفه کنند؛ رسیدی به محل کار، هم‌کارت مشتاقانه سمت‌ات می‌آید و دست می‌دهد، بعد ناگاه عقب می‌کشد و شروع می‌کند به سرفه‌کردن و می‌بینی کنار لب‌اش خونین شده است؛ می‌روی دست‌های‌ات را می‌شویی برای ناهار، آش‌پز از دیگ بزرگ‌ای برای‌ات سوپ می‌کشد و تو چشم‌های‌ات از حدقه در می‌آید وقتی دم موش‌ای را در دیگ می‌بینی؛ سوپ نخورده به سمت خانه فرار می‌کنی و تا در را باز کردی،‌ هم‌خانه‌ات را ولو کف زمین می‌بینی که از درد به خود می‌پیچد. تو از استیصال به کناری می‌نشینی و اِهِم، اِهِم، تو نیز سرفه می‌آغازی.

[و حالا نه شاید به این طاعون‌گونگی، اما اجتناب‌ناپذیری‌اش اپیدمک است. به این می‌اندیشم که چگونه سوار نرینه‌گاو اپیدمی بشویم و به جای تاختن، بسازیم.]

آن‌کس که نداند و نخواهد که بداند، بی‌خیال‌اش شویم که همان‌طور بماند

آن‌کس که نداند و نخواهد که بداند، بی‌خیال‌اش شویم که همان‌طور بماند

انسان آن‌لاین باید مدام Ùˆ مدام به خودش یادآوری کند Ú©Ù‡ حرف‌های صد من یک غاز موجود در خبرها Ùˆ انجمن‌ها Ùˆ کامنت‌دانی‌های مردم ارزش برآشفتن Ùˆ ناراحتی یا اصلا وقت‌تلف‌کردن ندارد. انرژی‌ی آدم می‌تواند در جاهای به‌تری از دعواهای بی‌بنیان ناشی از نادانی، سطحی‌نگری یا بی‌سوادی‌ی دیگران متمرکز شود. در آن صورت می‌توان امید داشت Ú©Ù‡ تاثیر بیش‌تری داشته باشیم – Ú†Ù‡ بر خودمان Ú†Ù‡ بر دیگران.

پس: حضرت سولوژن! اگر فکر می‌کنید طرف نمی‌داند و نمی‌خواهد که بداند،‌ سعی نکنید به راه راست هدایت‌اش کنید. نمی‌شود!

درباره‌ی «استاد»

درباره‌ی «استاد»

* آن‌چه باعث می‌شود کس‌ای را با لقب «استاد» خطاب کنیم کدامین خصلت او یا حرفه‌اش است؟

* چرا خواننده‌ی موسیقی‌ی سنتی را استاد فلانی خطاب می‌کنیم و می‌گوییم «استاد شجریان»، اما مثلا نمی‌گوییم «استاد هتفیلد» یا «استاد جاش گروبان» یا دست‌کم «استاد پاوروتی»؟

* چرا ما «استاد فرشچیان» داریم (تلفیق مینیاتور ایرانی و بارقه‌های نقاشی‌ی اروپایی) اما مثلا «استاد پیکاسو» یا «استاد دالی» نداریم؟ آیا تفاوت در ایرانی‌بودن شخص است یا در سبک هنری؟

* آیا سن مهم است؟ آیا همایون شجریان را «استاد شجریان» خطاب می‌کنیم یا تنها محمدرضا شجریان را استاد می‌نامیم؟ البته محل بحث است، اما صدای همایون خیلی بدتر از صدای محمدرضای فعلی نیست – اگر به‌تر نباشد.

* آیا سابقه همان اهمیت سن را دارد؟ مثلا اگر موسیقی‌نوازی با ۲۰ سال سابقه‌ی نوازندگی داشته باشیم،‌ استاد خطاب‌کردن‌اش ربطی به این دارد که او از سن ۵ سالگی شروع به نوازندگی کرده باشد (یعنی در آن زمان ۲۵ سال سن داشته باشد) یا از ۴۰ سالگی (و در نتیجه ۶۰ ساله باشد)؟

* با این‌که لقب رسمی مدرسان دانش‌گاه، «استاد» (پروفسور) است، اما به نظرم بیش‌تر ایشان را با لقب مدرک دانش‌گاهی‌شان خطاب می‌کنند: دکتر فلانی، دکتر بهمانی. گرچه خطاب‌کردن «استاد» نیز نارایج نیست، اما به نظر می‌آید اشاره‌ی معنایی این «استاد» با «استاد» در «استاد شجریان» تفاوت‌هایی داشته باشد و اولی بیش‌تر به «حرفه‌» شخص اشاره‌کند: استاد به معنای آموزگار بسیار متخصص. وقتی استادِ دانش‌گاه در محیط غیردانش‌گاه‌ای باشد و توسط کس‌ای جز دانش‌جویان‌اش خطاب شود، معمولا به صورت «دکتر فلانی» خطاب می‌شود و نه «استاد فلانی» (معمولا در این شرایط استاد در چنین جمله‌ای به کار می‌رود: «استاد! نمره‌ی ما رو کم دادیدا!»).

* چرا ما به دانش‌مندان علوم، استاد -نه به معنای حرفه‌ای‌ی آن- نمی‌گوییم یا خیلی کم‌تر می‌گوییم نسبت به مثلا فلان هنرمند؟

* در گذشته چگونه بوده است؟ آیا ما استاد ابوعلی‌سینا داشته‌ایم؟ استاد ابوریحان بیرونی؟ حدس می‌زنم پاسخ منفی باشد.

* چرا ما استاد ملکیان داریم؟

* آیا در گذشته‌ی دور، ما به خوانندگان موسیقی استاد خطاب می‌کرده‌ایم؟ نمی‌دانم.

*‌ فرضیه: استاد لقب‌ایست که ما امروزه به کسان‌ای اطلاق می‌کنیم که تخصص و تبحر قابل توجه‌ای در یکی از هنرهای ایران قرن‌های گذشته دارند.

* چرا هنر و نه علم؟ چرا هنر و نه فلسفه؟ چرا هنر و نه «علوم دینی»؟

* علمِ مدرن نه تنها هنر محسوب نمی‌شده و نمی‌شود، بلکه حتی تخصص‌ای قابل توجه و با-ارزش در ایران قدیم نیز نبوده است.

* فلسفه؟! «فیلسوف مورد نظر یافت نشد.»

* متخصص «علوم دینی» از سلسله‌مراتب نام‌گذاری‌ی دیگری بهره می‌جوید: حجت‌السلام، آیت‌الله و غیره.

* در مورد منزلت موسیقی در ایران قدیم شک دارم. می‌دانم در گذشته‌ی نه چندان دور، موسیقی چندان ارج داده نمی‌شده است و مطربی شغلِ شریف‌ای محسوب نمی‌شده. نمی‌دانم مثلا پنج قرن پیش نیز چنین بوده است یا خیر. اما می‌دانم موسیقی‌ی سنتی یکی از هنرهایی‌ست که بی چون و چرا می‌توان به ایران قدیم نسبت داد. هم‌چنان است هنر مینیاتور، سفال‌گری و بسیاری دیگر از هنرهای دستی.

* تصور ما از چیزی ممکن است با واقعیت تفاوت داشته باشد. اگر موسیقی‌ی سنتی ایرانی برای‌مان نشانه‌ای از هنر اصیل است و ارج نهادن‌اش واجب، هیچ دلیل‌ای ندارد پانصد سال پیش هم چنین بوده باشد (من نمی‌دانم). درست همان‌طور که اگر شاه‌نامه برای‌مان شاه‌کاری ادبی است، در زمان سرودن‌اش ولیکن به احتمال زیاد مردم شب به امید بیت‌ای تازه از فردوسی به خواب نمی‌رفتند.

* اگر فرضیه‌ی بالای‌ام درست باشد، شاید بتوان دلیل اطلاق لقب استاد در بسیاری از هنرهای سنتی را این‌گونه توجیه کرد که ارج و مقام قایل‌شدن برای مقام «استادی» راه‌کار فرهنگِ هنرهای سنتی برای حفظ خویش بوده است. با پراهمیت نشان‌دادن متخصص آن نوع هنرورزی این باور عمومی شکل می‌گیرد که هنر سنتی ارزش بسیاری دارد. و اگر چیزی ارزش بسیاری داشته باشد، فراموش‌کردن و به کناری نهادن‌اش ساده نخواهد بود.

* فرهنگ علم‌ورزی در ایران هیچ‌وقت آن‌قدر قوی نبوده است که علم بخواهد چنین فضای ارزشی‌ای در کنار خود ایجاد کند.

نعت تکامل مر زن و مرد

نعت تکامل مر زن و مرد

گلشیفته آوازه‌خوان می‌شود، خواهران متفق‌القول شروع می‌کنند به پیف‌پیف کردن.

خواهران شروع می‌کنند به هنرورزی، آقایان شروع می‌کنند به نقدِ بَه‌ْبَهانه و چه‌چهانه‌ی شبه‌‌روشن‌فکرانه.

[ما هم اول حرص می‌خوریم، بعد می‌خندیم و بعد ضدخاطرات‌اش می‌کنیم.]

Boobquake:‌ بی‌ناموسی از لحاظ آماری باضرر

Boobquake:‌ بی‌ناموسی از لحاظ آماری باضرر

حالا اومدیم و زلزله اومد و اتفاقا شَدید هم اومد. بی‌چاره می‌کنن ما رو این خرافاتیان! نمی‌شه هم که با این نوابیغ از «معناداری‌ی آماری» صحبت کرد. جان عمه‌تان بی‌ناموسی هم می‌کنین، بی‌ناموسی‌ی از لحاظ آماری بی‌ضرر بکنین.

[توضیح ضروری: از نظرم «بی‌ناموسی» لغت خوش‌تعریف‌ای نیست و در نتیجه به رسمیت نمی‌شناسم‌ش. با وجود این‌که کس‌ای را به چنین کاری تشویق نمی‌کنم، اما آن را هم بی‌ناموسی نمی‌دانم.]

محبت خرکی‌ی عمو پدی

محبت خرکی‌ی عمو پدی

[فیس‌بوک – داخلی – عکس پروفایل، یک نوزاد چند هفته‌ای‌ی تپل مپل]

[سیبیل اول] عروسکم این دخمل کوچولو خودت هستی؟!
[سیبیل دوم] آممم … بله!
[سیبیل اول] وایییی پس چرا من ندیده بودمت بوخولومت ای جاااااااااان!
در معایب آموزش علوم دقیقه و ضلیله

در معایب آموزش علوم دقیقه و ضلیله

” شیخ فضل الله نوری در جلسه‌ای به ناظم‌الاسلام کرمانی درباره مدارس جدید می‌گوید: «ناظم الاسلام، ترا به حقیقت اسلام قسم میدهم. آیا این مدارس جدیده خلاف شرع نیست؟ Ùˆ آیا ورود به این مدارس مصادف با اضمحلال دین اسلام نیست؟ آیا درس زبان خارجه Ùˆ تحصیل شیمی و فیزیک عقائد شاگردان را سخیف Ùˆ ضعیف نمی‌کند؟» ”  [به نقل از صفحه‌ی حسن رشدیه در ویکی‌پدیای فارسی]

خوش‌بختانه از آن زمان تاکنون پیش‌رفت‌هایی حاصل شده است و مشکل علوم دقیقه کمابیش رفع گشته، توجه‌ها به علوم انسانی متمایل شده است. انشالله تعالی همان‌طور که شیمی و فیزیک بومی را در این صد و خرده‌ای سال رشد داده‌ایم، یک فکری هم به حال علوم غربی و ضاله‌ی انسانی می‌کنیم تا خدای‌ناکرده زبان‌ام لال عقاید کس‌ای سخیف و ضعیف نشود.

Feedback Controller for Human Relationship

Feedback Controller for Human Relationship

کم نمی‌شناسم کسان‌ای را که رابطه‌های بسیار محکم و قوی‌ای را آغازیده‌اند اما پس از مدت‌ای رابطه به تدریج خدشه برداشته، عیب پیدا کرده و در نهایت از هم پاشیده است. بقای رابطه‌های انسانی، چه عاشقانه باشند و چه دوستی و چه حتی کاری، نیاز به چیزی بیش از جذب و علاقه‌ی اولیه دارد. و به نظرم می‌آید آن‌چه در بسیاری از این رابطه‌ها وجود ندارد یا ضعیف عمل می‌کند، مکانیزمِ فیدبک (feedback یا پس‌خور) برای رفع اختلاف‌ است.

تا جایی که می‌دانم این رابطه‌ی فیدبک به صورت گفت‌وگو تجلی می‌یابد. یعنی مثلا منِ نوعی که نقص‌ای را در رابطه با دیگری می‌بینم به نزد او رفته و موضوع را مطرح می‌کنم. اگر چنین نکنم و موضوع را ساکت بگذارم، ممکن است آن نقصِ رابطه به تدریج بزرگ و بزرگ‌تر شود و درِ جدیدی به دنیای «تفسیر» باز کند. و خیلی وقت‌ها این تفسیرها چندان مثبت و انرژی‌زا نیستند.

البته چنین کاری آسان نیست. گفت‌وگو نیاز به چیزی‌دستی‌ی دو طرف دارد. همه می‌دانیم که یک حرف را می‌توان به زبان‌های مختلف بیان کرد و بعضی از بیان‌ها خوش‌آیند نیستند. تبحر در چنین بیان‌ای البته نیاز به تجربه و اندیشه دارد: و نه تجربه به آسان به دست می‌آید و نه اندیشیدن بی‌زحمت است.

حال سوال‌ای که برای‌ام پیش می‌آید این است که آیا این فرضیه‌ی من (که می‌گوید مشکل خیلی از رابطه‌های مستحکم‌شروع‌شده‌ی به قهقرارفته از نبود فیدبکِ زبانی است) تا چه حد صحیح است. چه دلایل دیگری برای نابودی‌ی یک رابطه وجود دارد؟ (فرض می‌کنیم تغییرات شدیدی در هیچ‌کدام از دو فرد رخ نداده است) و آیا روشِ دیگری برای فیدبک می‌شناسید؟ و هم‌چنین بگویید چه تکنیک‌هایی برای سالم‌نگاه‌داشتن رابطه (چه به معشوق، چه با دوست و چه با هم‌کارتان) می‌شناسید که «معجزه» کرده است و تصور می‌کنید دانستن‌اش برای دیگران مفید است؟

assholeبودن، منطق اکتشاف علمی و Moral Bayesianism

assholeبودن، منطق اکتشاف علمی و Moral Bayesianism

گاهی assholeشدن (ا.س. شدن) خیلی آسان است. گاهی حتی این اتفاق به طور ناخواسته و تصادفی می‌افتد. در واقع کافی است یک سری پیش‌بینی‌هایت خطا داشته باشد تا از موجودی بامزه به ا.س. تبدیل شوی. چطور؟!

قصه اندکی خنده‌دار و البته خجالت‌آور است. قرار بود برای کنفرانس‌ای چند مقاله را داوری کنم. برای داوری به طور معمول یک دور مقاله را می‌خوانم تا به کلیت آن آشنا شوم،‌ بعد دو سه مقاله‌ی مربوط را نگاه‌ای می‌اندازم (معمولا مقاله‌هایی که در خود مقاله‌ی اصلی به آن‌ها ارجاع داده شده است) و بعد دوباره مقاله‌ی اصلی را بازخوانی می‌کنم و جزییات‌اش را دقیق بررسی می‌کنم. پس از این مرحله است که نقدم را می‌نویسم.

در بیش‌تر موارد هم سعی می‌کنم نقد مفصل و تکنیکال‌ای بنویسم. حالا این‌ها مقدمه بود تا بگویم تقریبا همیشه کار را جدی می‌گیرم. اما ماجرا چیز دیگری است:

این بار یکی از مقاله‌ها تیتر غریب‌ای داشت. شروع کردم به خواندن‌اش و خیلی زود به نظرم آمد نویسندگان دارند همین‌طوری با کلمه‌های تخصصی بازی می‌کند و آن‌ها را در بافت و معنایی غیرمعمول به کار می‌برد و بعد به تدریج ماجرا را ربط می‌دهد به عرفان (حوزه‌ی کاری‌ی من با عرفان فاصله‌ی زیادی دارد). یک صفحه و نیم اول به نظرم آمد چقدر مقاله بد نوشته شده است،‌ اما بعد نظرم عوض شد و فرضیه‌ای دیگر در ذهن‌ام ایجاد شد: نویسندگان قصد مسخره‌بازی داشته‌اند و می‌خواهند من و دیگر داوران را دست بیاندازند. در واقع به یاد الن سوکال (Alan Sokal) افتادم و بلایی که سر مجله‌ی Social Text درآورده بود (در ضدخاطرات پیش‌تر درباره‌اش نوشته بودم. مثلا این‌جا و این‌جا. اطلاعات بیش‌تر را در ویکی‌پدیا بخوانید). پس از این بود که بقیه‌ی نوشته را با این فرضیه خواندم و هر لحظه بیش‌تر و بیش‌تر متقاعد می‌شدم که طرف قصد شوخی داشته است.

در نقدم نوشتم که دو حالت ممکن است برای این مقاله رخ داده باشد: (۱‌)‌ مقاله نمونه‌ی اعلای نگارش بد است، یا این‌که (۲) نویسندگان قصد داشتند از الن سوکال یادی کنند.

داوری را فرستادم!

از آن‌جا که داوری دو مرحله‌ای بوده است و من در مرحله‌ی دوم داوری می‌کردم،‌ پاسخ نویسندگان به داوران مرحله‌ی اول را خواندم. این‌جا بود که وحشت کردم:‌ برخلاف تصورم، نویسندگان بسیار هم جدی بودند و اتفاقا اندکی دل‌خور شده بودند که چرا یکی از داوران مرحله‌ی اول کارشان را جدی نگرفته بود! یعنی هیچ نشانه‌ای بروز نکرده بودند که قصدشان شوخی بوده است.

بعد فکر کردم، خب، این‌ها اگر قصدشان جدی بوده است، پس احتمالا شوخی‌ی من برای‌شان اصلا بامزه نخواهد بود که هیچ، توهین‌برانگیز هم خواهد بود. تصور کردم اگر من جای ایشان بودم،‌ مطمئنا می‌گفتم این داور عجب عوضی‌ی ا.س.‌ای‌ست!

خوش‌بختانه وقت داشتم تا پیش از این‌که دیر شود نقدم را عوض کنم و فقط بگویم که مقاله خیلی بد نوشته شده است.

حالا چند نکته‌ی جالب:

شکل‌گیری‌ی دیدگاه من درباره‌ی این مقاله نمونه‌ای است از اکتشاف علمی: با فرضیه‌ای آغاز می‌کنیم (۱: مقاله نه خوب است و نه بد)، بعد داده جمع می‌کنیم (نوشته بد است) و مطابق با آن فرضیه را تغییر می‌دهیم (۲: مقاله بد است)، و باز داده جمع می‌کنیم (نوشته فرای تصور بد است). حال دو گزینه داریم: بگوییم که (۳: مقاله بسیار بسیار بد است) یا (۴: مقاله شوخی است). گزینه‌ی (۴) را انتخاب می‌کنیم و باز دوباره داده جمع می‌کنیم  و اتفاقا می‌بینم داده‌ها سازگار است (نوشته‌ی بد اگر به چشم شوخی دیده شود، بد نیست بلکه شوخی است).

نکته این است که فرضیه (۳) و فرضیه (۴)‌ هر دو داده‌ها را به خوبی توجیه می‌کنند، اما دانش پیشین (a priori) من بر آن بود که شانس مواجهه با مقاله‌ی بسیار بسیار بد کم‌تر است از مواجهه با مقاله‌ی شوخیکی است. بعد طبیعتا داده‌ها نیز سازگار بودند و من به خوبی و خوشی به این نتیجه رسیدم که می‌توانم با نویسندگان شوخی کنم و به آقای سوکال اشاره کنم و آن‌ها هم ناراحت نمی‌شوند و اتفاقا ممکن است از اشاره‌ی من به کلک‌شان خوش‌خوشان‌شان هم بشود.

حال نکته‌ی نیمه‌اخلاقی این است (که البته من در ابتدا به آن توجه‌ای نکردم): هزینه‌ی انتخاب اشتباه هر کدام از این دو فرضیه برای «اخلاقیات» من یک‌سان نیستند. اگر مقاله واقعا شوخی بود ولی من جدی‌اش می‌گرفتم و آن را به عنوان مقاله‌ی بسیار بد اعلام می‌کردم، اتفاق‌ای که می‌افتاد این بود که نویسندگان به بلاهت من می‌خندیدند. خوش‌بختانه چون اسم من برای‌شان مشخص نیست، نمی‌توانستند سخره‌شان را به گوش من برسانند و در نتیجه مسخره‌کردن‌شان برای‌ام اهمیت‌ای نداشت.

برعکس، اگر مقاله جدی بود ولی آن را شوخی می‌گرفتم، حدس می‌زنم نویسندگانِ مقاله بسیار ناراحت می‌شدند. با این‌که احتمال این‌که بدانند من که بوده‌ام خیلی کم است، اما با این حال من دچار حسِ وجدان‌درد می‌شدم چون انسان‌هایی را ناراحت کرده‌ام در حالی که می‌توانستم آن‌قدر ناراحت‌شان نکنم (به هر حال ناراحت می‌شدند چون مقاله‌شان را رد کرده بودم، اما خب،‌ دست‌کم نه با قهقهه!).

بامزه این‌که در هر دو حالت نه من شاهد ناراحتی‌شان می‌شدم و نه آن‌ها می‌توانستند من را ناراحت کنند (یعنی هیچ هزینه‌ی عینی‌ای بر سو تحمیل نمی‌شود)، اما من یکی از حالت‌ها را به دیگری ترجیح می‌دهم.

به طور خلاصه نکته‌ی این پست چهار مورد است:

۱) آدم گاهی به طور خیلی اتفاقی و ناخواسته ممکن است تبدیل به یک عوضی شود.

Û²) تصمیم‌گیری‌های‌مان را می‌توانیم به صورت یک فرآیند «فرضیه‌سازی –> جمع‌آوری داده –> تغییر فرضیه» تعبیر کنیم.

۳)‌ اگر مساله به صورتی باشد که انتخاب‌های‌مان تبعات اخلاقی داشته باشند، شاید به‌تر باشد در انتخاب فرضیه‌های‌مان (و در نتیجه انتخاب‌های‌مان)‌ به وزن تبعات اخلاقی هم توجه کنیم.

۴) حتی اگر بعضی گزینه‌ها به ظاهر هزینه‌ی عینی‌ی صفر داشته باشند،‌ اما انتخاب اخلاقی‌مان بعضی را به بعضی دیگر ترجیح می‌دهد (اگر گفتید چطور چنین چیزی ممکن است؟).

به خدای اینترنت رستگار شدم

به خدای اینترنت رستگار شدم

گویا این‌جا فیلتر شده است. فیلتر نمی‌شد عجیب بود. با این‌که سعی کرده بودم تا چیزی ننویسم که به قبای کس‌ای بربخورد، اما از کسان‌ای که شنیدن «بالای چشم‌ات ابروست» را نیز برنمی‌تابند جز این چه انتظاری می‌رود؟

فیلترشدن این‌جا تاسف‌برانگیز است چون دست‌کم تعداد زیادی از خواننده‌های‌ام را از دست می‌دهم. اعتراف می‌کنم که تعداد قابل توجه خواننده‌های این وبلاگ برای‌ام مهم‌ است که اگر نبود پا می‌شدم و می‌رفتم وبلاگ جدیدی راه می‌انداختم و با خیال راحت -و نه این‌طور کج‌دار و مریز- نظر صریح‌ام را نسبت به خیلی چیزها از جمله جامعه و سیاست و آدم‌های اطراف‌ام بیان می‌کردم. در واقع من در مصالحه‌ای ناخواسته‌ام: صریح بنویسم و خوانده نشوم یا این‌که حرف‌ام را در لفافه بپیچم و خوانده شوم.

تصورکردنی‌ست که این مصالحه چندان آسان نیست. ماه‌هاست به تعطیل‌کردن این‌جا فکر می‌کنم چون به نظرم سولوژن این وبلاگ نسخه‌ی آب‌رفته‌ی سولوژن واقعی است. به قول بعضی از سیاست‌مداران، گزینه‌ی تعطیلی‌ی این‌جا -حتی موقت- مدت‌هاست روی میز است. اما حالا که این‌جا فیلتر شده است، گزینه‌ی تعطیلی را تا اطلاع ثانوی در کشوی میزمان زیر تعداد زیادی نوشته قایم می‌کنیم تا لج ممیزباشی در بیاید.

حالا که این‌جا فیلترشده چه می‌توان کرد؟

به‌ترین کار مشترک RSS این‌جا شدن است و خواندن‌اش از طریق Google Reader یا ابزارهای مشابه. آدرس خوراک ضدخاطرات این است. مشترک‌اش بشوید و کار خود را آسان‌تر کنید.

راه دیگری انتشار روی آدرس جدید است که البته فعلا در اولویت‌ام نیست. باید ببینم آیا خوانندگان دایم‌ام به مشکل جدی برمی‌خورند یا نه.

ای خواننده‌های همیشگی‌ی ضدخاطرات! حال شما بگویید خواندن این‌جا چقدر برای‌تان سخت است یا این‌که ابزار فیلترشکن مرغوب به اندازه‌ی کافی دارید و به مشکل‌ای بر نمی‌خورید؟

آرزوهای نوروزی سولوژن برای خوانندگان ضدخاطرات

آرزوهای نوروزی سولوژن برای خوانندگان ضدخاطرات

سال نوی همه‌ی خوانندگان وبلاگ و دوستانِ عزیزی که این وبلاگ را می‌خوانند شاد و مبارک! تلاش برای تبریک جداگانه به تک‌تک دوستان و خوانندگان غیرممکن نباشد، طاقت‌فرساست. ای‌میل‌های با مخاطبین صدنفره نیز خوش‌آیند من یکی نیستند. به جای‌اش ترجیح می‌دهم همین‌جا به همه تبریک بگویم و برای‌شان سالِ خوش‌ای آرزو کنم. به طور خاص امیدوارم که در سال جدید:
۱) سلامت باشید.
۲) شاد باشید.
۳) دم‌تان سه چهارک باشد.
۴) دماغ‌تان چاق باشد.
۵) فیلم ببینید و زیاد کتاب بخوانید.
۶) آن‌قدر ورزش کنید تا بتوانید نیمه‌ماراتن را در یک ساعت و نیم بدوید.
۷) اعتیادتان به وبلاگ‌خوانی و فیس‌بوک‌چرخی و مرتب ای‌میل چک کردن کم‌تر شده، به جای‌اش معتاد شعر و زن [مرد] و شراب و ضدخاطرات شوید (یا شاید هم فقط زن و ضدخاطرات).
۸) دوست واقعی را از آشنای بدِ سودجوی منفعت‌طلب سریع تشخیص دهید.
۹) اگر تنهایید، دوستان‌تان خوب‌تان زیاد شوند.
۱۰) اگر پشت کنکوری هستید، کنکور قبول شوید. اگر دانش‌جویید، فارغ‌التحصیل شوید. اگر منتظر پذیرش هستید، پذیرش بگیرید و ویزای پشت‌اش.
۱۱) اگر منتظر دخترِ هم‌راه زندگی‌تان هستید، دختر عاقل خوش‌گلِ باوقارِ باسواد ظاهرنبینی گیرتان بیاید.
۱۲) اگر منتظر شاهزاده‌ای بر اسبِ سفیدید، یک پسر پول‌دار باشعور بی.ام.و.-سوارِ فمینیست گیرتان بیاید.
۱۳) اگر ایش، پیش. اگر پیش، ایش!
۱۴) اگر به خلقت اعتقاد دارید، نور بر شما بتابد!
۱۵) اگر دنبال کار هستید، کار گیرتان بیاید. اگر کار دارید،‌ اضافه حقوق بگیرید.
۱۶) اگر از قشر احمقیونِ مردم‌آزار متقلب هستید، خداوند ذره‌ای شعور در مغزتان بکارد و اندکی وجدان. بقیه‌اش خود به خود حل می‌شود.
۱۷) اگر سانسورچی و فیلترچی هستید، آن‌قدر همه چیز را بپوشانید تا در نهایت صبح‌ای بیدار شوید و اسم زن و بچه‌تان را نیز از یاد برده باشید.
۱۸) اگر به ملت ظلم کرده‌اید و زده‌اید و کشته‌اید و تجاوز کرده‌اید، یک شب خواب راحت بدون کابوس نداشته باشید.
۱۹) اگر دیکتاتورید، از تخت قدرت به خاک ذلت کشیده شود.
۲۰) اگر مظلومید، «ببینید این‌جا یک دیکتاتور روی تخت نشسته!».
Sale No Mobaraak

Sale No Mobaraak

تبریک نوروز را
به پارسی بگویید؛
به ترکی بگویید؛
به کردی یا چه می‌دانم گیلکی یا هر زبان یا گویشِ دیگر ایران‌زمین بگویید؛
یا نشد دیگر به انگلیسی یا آلمانی یا فرانسه بنویسید؛
اما جانِ همان کوروش کبیر و نوروز -که سال را بدون امضای دو سه طومار نوروزخواهی به سازمان ملل و چند چاکِ سینه پاره‌کردن برای کوروش عزیز سال نمی‌دانید- این یک بار هم شده در اول سالِ نویی به پنگلیش ننویسید: sale no mobaraak که آدم تاسف می‌خورد که چرا «مبارک» در این موقع سال تخفیف ویژه ندارد.

(نظرم عوض شد! این را هم خواستید بنویسید؛ به جای‌اش یک فکری به حال نامه‌های با صد نفر مخاطب بکنید.)